پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

لطیفه

از یه معتاد می پرسن چطوری معتاد شدی؟
میگه با بچه ها قرار گذاشتیم روزهای تعطیل تفریحی بکشیم یه دفعه خوردیم به عیدنوروز.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

یارو یه نفر تو خیابون می بینه میگه: ببخشید من شما رو تو دبی ندیدم؟ یارو میگه: نه آقا من اصلا دبی نرفتم.
یارو میگه: چه جالب اتفاقا منم تا حالا دبی نرفتم، حتما دو نفر دیگه بودن.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

یه نفر از تو خیابون رد میشده ، می بینه یه بچه نشسته کنار خیابون گریه میکنه.
میگه چی شده عزیزم؟
پسر بچه میگه سکه 25 تومانی ام را گم کردم.
مرد میگه این که گریه نداره بیا این 25 تومانی مال تو.
بچه بازهم به گریه کردن ادامه میده
مرده میگه: دیگه چیه؟
بچه میگه : اگه اون سکه رو گم نکرده بودم الان 50 تومان داشتم....

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

یه نفر قله اورست رو فتح می کنه بهش میگن انگیزت چی بوده؟
میگه : خدا لعنت کنه کسی  رو که گفت اون بالا غذا میدن..

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غضنفر از جوب می پره ازش فیلم میگرن، دور آهسته میزارن میفته تو جوب، دور تند میزارن می خوره به دیوار...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

از یکی می پرسن دانشگاه می ری؟
میگه بار بخوره همه جا می ریم... دانشگاه ، انقلاب ، میدون آزادی.....

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

یارو یه آینه رو زمین پیدا می کنه، برش می داره، عکسش می افته توش، میگه : ببخشید نمی دونستم مال شماست...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

یه روز غضنفر خودش رو تو آینه می بینه با خودش میگه این چقدر آشناست؟ بعد از یه ساعت فکر کردن ، میگه : آهان این همون که امروز تو آرایشگاه یه ساعت زل زده بود به من..

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

یارو میگفته عجیبه؟
می گن چی عجیبه؟
میگه 100هزار تماشاچی ، 22 تا بازیکن ، 3 تا داور!
میگن خوب چیش عجیبه؟
میگه گنجشکه همه رو ول کرده خرابکاری کرده رو من....

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

پسر غضنفر را از مدرسه اخراج می کنن. پدرش میاد پیش مدیر میگه: چرا بچه منو اخراج کردی؟
معلم : آخه ازش پرسیدم تخت جمشید رو کی آتیش زد، جواب نداد.
غضنفر هم با قیافه ای طلب کارانه گفت: ای بابا این که دیگه اخراج نمی خواست. من خودم نجارم، برای جمشیدآقا یه تخت جدید می سازم...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غضنفر میره در خونه دوستش و هر چی در میزنه کسی در رو باز نمی کنه، با خودش میگه فکر کنم در خرابه بهتره زنگ بزنم...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غضنفر زنش رو میبره سونوگرافی،
بهش میگن بچت پسره ، میگه : اسمش چیه؟!!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

احوالپرسی غضنفر: حالا ما تلفن نداریم شما نباید یه زنگ به ما بزنید...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غضنفر توی کوپه قطار به سمت مشهد می رفته، به روبروییش میگه: به سلامتی از مشهد برمی گردین؟!!!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

به غضنفر میگن فرق کچل با هواپیما چیه؟
میگه: بابا کچل که اصلا فرق نداره هواپیما هم نکته انحرافی بود..!!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

گرگه بعد از کلی جست جو آی دی شنگول و منگول رو گیر میاره،
بعد از کلی چت کردن باهاشون قرار می زاره.. وقتی سرقرار میاد میبینه چوپان دروغگو اومده....

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غضنفر با پسرش بانک میزنن و فرار میکنن میرن داخل استادیوم شروع میکنن به دویدن..
بعد از دو دور پلیس میرسه، پسره میگه : بابا پلیس ها رسیدن چی کار کنیم؟
غضنفر میگه نگران نباش اونا هنوز دو دور عقبن...!!!!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غضنفر میره بدنسازی، مربی بهش میگه وقتی بیایی هفته اول بدنت درد میگیره،
غضنفر میگه: پس من میرم هفته دوم میام...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

 

حکایت های طنز

پسر سوم

-من سه پسر دارم. اولی، هر چه می گوید، باور می کنم؛ چون تمام حرفهایش راست است و تاکنون دروغ نگفته است.
دومی ، هر چه می گوید، باور نمی کنم، زیرا تمام حرفهایش دروغ است و تاکنون سخن راستی بر زبان نیاورده است.
اما سومی ، خدا مرگش دهد که مرا سرگردان کرده و نمی دانم کدامیک از حرفهایش را باور کنم؛ زیرا گاهی راست و گاهی دروغ می گوید.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

حافظه ی قوی

به ظریفی گفتند:
- کمتر پرت و پلا بگو؛ قدری ما را نصیحت کن.
او قبول کرد و گفت :
- شخص بزرگی برای من نقل کرد که دو چیز مایه رستگاری و خوشبختی است.
گفتند :
- آفرین ؛ همین را برای ما بگو که آن دو چیز چیست؟
گفت :
- یکی از آنها را همان شخص فراموش کرده بود، و یکی دیگر را نیز ، من به خاطر ندارم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

آرایشگر ناشی

آرایشگری ناشی، تیغ کندی برداشت که با آن سر یک دهاتی را بتراشد. اما مرتب سر او را می برید، و ضمن کار می خواست با مشتری حرف بزند تا سوزش جراحت را به فراموشی بسپارد؛ پس از او پرسید :
- آقا جان شما چند برادر هستید؟
روستایی گفت :
- دو برادر هستیم؛ ولی گمان می کنم که یکی از برادرها زیر تیغ شما مرحوم شود و از دنیا برود!!!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

امتحان تحصیلی

روستازاده ای را پدر به تحصیل علم فرستاد. پس از چند سال که به زادگاه خود بازآمد، دانشمندان آزمایش کردند، او بیسواد از آب درآمد.
پدر پرسید:
- در این مدت دراز ، عمر را چگونه گذراندی که حاصلی برای تو در بر نداشت؟!
پسر گفت :
- یک روز من بیمار می شدم؛ یک روز استادم. یک روز من گرمابه می رفتم؛ یک روز استادم. یک روز من لباس می شستم؛ یک روز استادم. و روز هفتم که جمعه بود.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

کندفهمان

دانش آموز از معلم خود پرسید:
- چرا اشخاص نفهم را به گاو تشبیه می کنند؟
معلم گفت:
- در یکی از روزها ، عده ای برای تماشای حیوانات به باغ وحش رفته بودند. آنها دیدند که همه ی حیوانات می خندند. غیر از گاو!!!
فردای آن روز ، همان عده باز هم به باغ وحش رفتند و مشاهده کردند که برعکس روز قبل ، امروز گاو می خندد و سایر حیوانات ساکت هستند.
وقتی علت را از مسئول باغ وحش پرسیدند ، او گفت :
- دیروز، میمون حکایت خنده داری نقل کرد که همه ی حیوانات خندیدند؛ ولی گاو، تازه امروز موضوع را فهمید و خنده اش گرفته است.!!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

 

حکایت های شیرین

خنده و شوخی پیامبر (ص)

یک روز پیرزنی که در برخی از خبرها، از او به نام صفیه یاد شده است، در مجلس پیامبر (ص) حاضر بود.
پیامبر فرمود :
- پیرزن ، وارد بهشت نمی شود.
صفیه که از شنیدن این خبر ناراحت شده بود، ناگهان شروع به گریستن نمود.
پیغمبر (ص) خندید و گفت:
- مگر در قرآن نخوانده ای که : زنان پیر، به صورت دوشیزگان وارد بهشت می شوند.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

 

زیرکی کودک

شافعی ، یکی از پیشوایان اهل سنت شش ساله بود که به دبیرستان می رفت. مادرش زنی پرهیزکار از بنی هاشم بود و مردم امانت به او می سپردند.
روزی دو نفر بیامدند و جامه دانی به او سپردند. بعد از آن ، یکی از مردان بیامد و جامه دان خواست.
مادر شافعی امانت را به او بازپس داد.
پس از چندی ، آن دیگر آمد و جامه دان طلبید.
مادر شافعی گفت:
- به یار تو دادم.
- مگر قرار نگذاشتیم که تا هر دو حاضر نباشیم، بازپس ندهی؟
- بلی !
- پس چرا جامه دان را پس دادی ؟
مادر شافعی اندوهگین شد. فرزند، پس از آگاهی بر جریان، به مادر گفت:
- هیچ باکی نیست؛ مدعی کجاست تا جواب گویم.
مدعی گفت:
- اینجایم.
شافعی با خونسردی گفت:
- جامه دان تو برجاست؛ برو یار بیاور و آن را بستان.
مرد را عجب آمد و وکیل که آورده بود، متحیر شد و از سخن او برفتند.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

هنر بیهوده

-         هنری دارم که نمایش آن باعث حیرت و شگفت است. خلیفه از او خواست تا هنر خود را نمایش دهد.
آن مرد ، تعدادی سوزن در کف دستش گرفت و بادست دیگر، یکی از آنها را از فاصله ای چند متری به دیوار زد، سوزن به دیوار فرو رفت. سپس سوزن دیگری را از پهلو به سوی آن سوزن پرتاب کرد: نوک سوزن دوم در سوراخ سوزن اول فرو رفت. آنگاه چندین سوزن دیگر پرتاب کرد که هر کدام از آنها به سوراخ سوزن قبلی فرو می رفت. خلیفه از هنرنمایی او تعجب کرد و گفت:
- یکصد دینار به وی جایزه بدهند و یکصد ضربه شلاق هم، به وی بزنند.
آن مرد با وحشت پرسید:
- شلاق برای چی؟!
خلیفه گفت:
- صد دینار برای پاداش هنرنمایی تو و صد شلاق هم برای این که وقت و عمر خود را برای کاری که سودی به مردم و جامعه نمی رساند، ضایع ساختی!!!!

-         ------------------ jok20.blogsky.com -----------------

غذای حرام

علامه مجلسی فرزند هفت ساله ای بود که با پدر خود به مسجد آمد و با سوزنی که در دست داشت، مشک آب سقایی را سوراخ کرد.
سقا صدایش را به اعتراض بلند کرد.
پدر علامه که فوق العاده نگران شده بود، وقتی به خانه آمد، به همسرش گفت:
- من در تربیت این کودک، کوتاهی نکردم، اما توجه باید کرد که کار امروز کودک ما بی حکمت نمی باشد.
زن اندکی فکر کرد و سپس پاسخ داد:
- آری ؛ کوتاهی از من است، وقتی که این کودک را در رحم داشتم، رفتم منزل همسایه و در آنجا چشمم به اناری که بر درخت آنها بود، افتاد. من که هوس خوردن انار کرده بودم، بدون اجازه ، سوزنی در انار درخت آن ها فرو بردم و از آب آن مکیدم.
پدر علامه گفت:
- موضوع روشن شد؛ همان مکیدن انار که حرام بوده است، سبب شد که امروز سوزنی به مشک سقا بزند!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

دوران کودکی نوابغ

درباره کودکی ادیسون می نویسند: اولین معلمش او را خنگ و کودن نامید. پدرش به این نتیجه رسیده بود که او ابله است و مدیر مدرسه خطاب به او گفته بود: تو هرگز در هیچ کاری به جایی نمی رسی؛ ولی مادرش به تعلیم و تربیت او همت گماشت و او 1000 اختراع به ثبت رسانید.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

پدر و مادر انیشتن ، فکر می کردند که فرزندشان عقب افتاده است، زیرا تا نه سالگی قادر به تکلم نبود. بارها معلمین به خاطر کارنامه ی بدش ، از او خواستند که مدرسه را رها کند و دنبال کار دیگری برود.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

داروین ، در مدرسه آن قدر تنبل بود که روزی پدرش به او گفت:
- کار تو فقط بازی با سگ ها، گرفتن موش ها و تیر و کمان بازی است؛ تو باعث سرافکندگی خانواده ات هستی.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

جمال عبد الناصر – یکی از ریئس جمهورهای مصر – کارنامه ی تحصیلی درخشانی نداشت؛ او بین سنین 6 تا 16 سالگی فقط چهار کلاس را طی کرد. در دوران دبیرستان به علل دیدگاه های سیاسی خودش، همواره با معلمین خود درگیری لفظی پیدا می کرد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

هنری فورد – مخترع مشهور آمریکایی که اتوموبیل فورد را به بازار عرضه کرد، در کودکی فاقد استعدادهای علمی و ادبی بود، ولی پس از چندی ، استعدادهای فنی خود را بروز داد و جهان را بر چهار چرخ سوار کرد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

نیوتون ، یکی از مغرهای متفکر تاریخ بشر بود که در نوجوانی هیچ نشانه ای از تفکر و نبوغ از خود نشان نداد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

جیمز وات – مخترع ماشین بخار – کودکی نحیف و ظریف بود و اغلب مورد آزار همکلاسی های خود واقع می شد. او همیشه از یک سر درد مزمن رنج می برد؛ اما هنگامی که به 13 سالگی رسید، آرام آرام آثار و نشانه های هوش و ابتکار و نبوغ در او آشکار گشت.

حکایت های شنیدنی

بیمار خیالی

در قدیم ، استادی که در مکتب درس می گفت، به کودکان خیلی سخت می گرفت . او هیچ روزی را تعطیل نکرده و ساعت تفریح به آنها نمی داد.
کودکان از رفتار او به تنگ آمده بودند، تصمیم گرفتند تا استاد خویش را خانه نشنین کنند.
آنها نقشه ای کشیدند و یک روز صبح، به نوبت پیش استاد آمدند و گفتند:
- بلا دور است استاد! چه شده که صورت شما، رنگ پریده می باشد؟! مگر خدای ناکرده تب دارید؟!
در اثر سخنان یکسان و بدون اختلاف بچه ها، استاد درباره سلامتی خویش مشکوک شد و لنگان لنگان به خانه آمد تا استراحت کند.
همسر استاد که از مراجعت بی موقع شوهر خویش متعجب شده بود، علت را پرسید.
استاد به خشم بر سر او فریاد زد:
- ای زن! تو چرا نسبت به من بی توجهی!؟ آیا نمی بینی که من بیمار هستم و رنگ چهره ام پریده است؟
زن که حیرت کرده بود،خواست حرفی بزند؛ اما استاد بر سرش فریاد کشید:
- خاموش باش و بگذار آسوده باشم.
از سوی دیگر ، کودکان که در اتاق درس باقی مانده بودند، متوجه شدند استاد قصد ندارد آنها را تعطیل کند؛ زیرا همسر او پیغام آورد که:
 - در همین جا باقی بمانید و درس خویش را مطالعه کنید، تا هنگام تعطیل روزانه شما فرارسد.
یکی از کودکان که زیرک ترین آنها بود، به دیگران گفت:
- دوستان! می دانید که اتاق استراحت استاد ما چسبیده به همین اتاق درس است پس باید کاری کنیم که نقشه ی ما تا به آخر اجرا شود، کودکان گفتند:
- هر چه بگویی، آن کنیم.
کودک زیرک نقشه خود را به آنها توضیح داد.
چند دقیقه بعد، استاد که لحاف را روی سرش کشیده و بدنش خیس از عرق گشته بود، احساس ناراحتی کرد.
سرش را از لحاف بیرون کشید و متوجه شد که سروصدای زیادی از اتاق کناری می آید. از داخل بستر، فریاد کشید:
- چه می کنید؟ این قیل و قال برای چیست؟
کودکان یکصدا و دسته جمعی پاسخ دادند:
- استاد عزیز و بیمار! ما داریم درس خود را مرور می کنیم!
استاد که تحمل این سروصدا را نداشت به اندوه صدا برآورد:
- مگر نمی دانید که من بیمار هستم؟!
کودکان پرسیدند:
- چه کنیم استاد؟
استاد که احساس می کرد سخن گفتن برای او زیان دارد، با ناراحتی فراوان گفت:
- مکتب تعطیل است. بروید به خانه هایتان.
کودکان هلهله کنان و با شادی فراوان ، مکتب را ترک کرده و به سوی خانه های خویش بال گشودند.

تعطیلی چند روزه مکتب ، مادران کودکان را به یاد استاد انداخت. پس دسته جمعی به مکتب خانه رفتند و از حال استاد خبر گرفتند.
استاد که بر اثر تلقین به خودش، احساس می کرد که خیلی حالش وخیم است، خطاب به مادران به ستوه آمده از دست کودکان گفت:
- من به اندازه ای در کار غرق گشته بودم که هرگز می فهمیدم در درونم چه می گذرد. کودکان شما بودند که من را متوجه بیماری ام ساختند!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
حکایت آموزنده

گفتار حکیمانه

شاگردی از استاد خویش پرسید:
- چه چیز است که ارزش انسان را از بین می برد؟
استاد پاسخ داد: طمع
شاگرد پرسید:
- در جهان ، چه کسی را بیگانه پندارم؟
پاسخ شنید: کسی که نادان ترین مردم است .شاگرد سوال کرد:
- چه انسانی از همه نیک بخت تر می باشد؟
استاد گفت: آنکه کردار به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی.پرسید:
- نشانه دوست خوب چیست؟
استاد به او چنین نشان داد: کسی که خطای تو پوشد و پندت دهد، و رازت را آشکار نسازد و بر گذشته ات افسوس ندهد که چنین باید می کردی و نکردی. آخرین پرسش شاگرد چنین بود:
- از آموختن علم، چه یابم؟
استاد گفت : اگر شخص بزرگی باشی، نامدار می گردی. اگر هم فقیر باشی، توانگر خواهی شد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

 

حکایت های جالب

آسمان سوراخ سوراخ

ابن سینا می گوید:
- من بیاد دارم که بسیار خردسال بودم. یک روز مادرم مرا خوابانیده بود. در آن روز آسمان را سوراخ سوراخ می دیدم.
سخن ابن سینا را برای مادرش نقل می کنند.
مادر ابن سینا می گوید:
- وقتی حسین ( ابن سینا) به دنیا آمد، بنا بر رسمی که در شهر ما رایج می باشد، او را روی زمین و در زیرآسمان می خواباندم. من غربال را روی او می گذاشتم تا حیواناتی چون مرغ و گربه و .... به او صدمه نزنند، و خودم به انجام کارهای خانه سرگرم می شدم. اینکه او آسمان را سوراخ سوراخ می دیده است، همان خاطره ای است که از روزنه غربال در ذهن خویش دارد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
حکایت های طنز

نصیحت معلم

مادری فرزند خود را نزد معلم برد و گفت:
- این پسر مرا اطاعت نمی کند، او را بترسانید!
معلم که ریش درازی داشت، آن را جمع کرده و در دهان خود فرو برد و به کله اش حرکت شدیدی داد و چنان فریادی کشید که زن، از وحشت نقش بر زمین شد.
وقتی به هوش آمد، به معلم گفت:
- زهره ی مرا بردی. من از شما خواستم که پسر را بترسانی؛ نگفتم که مادر را بترسانید!
معلم پاسخ داد:
- فرقی ندارد؛ وقتی عذاب نازل شود، خشک و تر با هم می سوزند.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

امام حسن عسگری (ع) در کودکی

روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
مشکل مسکن

آموزگاری از شاگرد خود پرسید:
- پرجمیعت ترین نقاط دنیا کجاست؟
شاگرد پاسخ داد:
- خانه ما ؛ زیرا در یک اتاق کوچک، من با پدر و مادرم و سیزده خواهر و برادر زندگی می کنیم.
در مطبوعات آمده بود که جسد مردی را در پاریس ، بر اثر ناتوانی بازماندگان در خرید قبر مناسب، ایستاده و سرپا دفن کردند.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

حکایت های خنده دار

مناظره ملانصرالدین با دانشمندان

آن روز، میدان شهر خیلی شلوغ بود. آدم های ریز و درشتی که به هم خبر داده بودند، از ساعت ها قبل در میدان شهر جمع شده بودند. آن ها می خواستند بدانند که سه دانشمند جهانگرد چه طوری با ملانصرالدین بحث و گفت گو می کنند.
وقتی ملانصرالدین از راه رسید، مردم برای او هلهله کشیدند. ماجرا چه بود ؟
آن مرد دانشمند چند ماه بود که از شهری به شهر دیگر می رفت. وقتی به یک شهر جدید وارد می شد، سراغ داناترین آدم شهر می گرفت. بعد هم با او بحث و گفت گو راه می انداخت. وقتی مردم شهر می دیدند که آن دانشمند می تواند داناترین مرد شهر را با علم و دانش خود مغلوب کند، احترام زیادی به او می گذاشتند. به این ترتیب، مرد دانشمند بدون رنج و زحمت و بی آنکه پولی خرج کند، چند روزی را مهمان مردم آن شهر بود و خوش می گذراند.
حالا موقع آن بود تا مرد دانشمند اولین پرسش خودش را مطرح کند:

-         آیا تو می دانی مرکز دنیا کجاست؟
ملانصرالدین کمی به او نگاه کرد و زیر چانه اش را خاراند. بعد هم در حال که خیلی مطمئن بود گفت:
- آری می دانم.
مرد دانشمند خیره خیره به او نگاه کرد و با ناباوری پرسید:
- کجاست؟!
ملانصرالدین پای چپ خود را بلند کرد و محکم بر زمین کوبید و گفت:
- همین جا؛ زیر پای چپ من!
دانشمند سرش را بالا و پایین برد و پرسید:
- از کجا می دانی؟
ملانصرالدین گفت:
- اگر حرفم را قبول نداری، می توانی کره زمین را اندازه بگیری تا درستی حرفم برای تو اثبات شود.
مرد دانشمند با جوابی قانع کننده رو به رو شده بود، حرف ملانصرالدین را پذیرفت و پرسش دوم خودش را بر زبان آورد:

-         حالا بگو که تعداد ستاره های آسمان چند تاست؟
ملانصرالدین نگاه به آسمان انداخت: خورشید، آرام آرام پشت کوه ها غروب می کرد و اندک اندک، ستاره ها خودنمایی می کردند.
مردم منتظر جواب ملانصرالدین بودند. مرد دانشمند هم در دلش شادمانی می کرد که چه کسی می تواند ستاره ها را بشمارد؟!
اما ملا جواب داد:
- تعداد ستاره های آسمانی، برابر است با موهای بدن الاغ من!
مرد دانشمند ، قاه قاه خندید.بعد با تعجب پرسید:
- این چه حرفی است که می زنی؟!
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- اگر قبول نداری ، بیا با هم موهای الاغ من و ستاره های آسمان را شمارش کنیم!

مرد دانشمند که می دانست چنین کاری انجام شدنی نیست، فریاد کشید:
هیچ کسی نمی تواند چنین کاری کند.
ملا هم بدون درنگ گفت:
- چرا از چیزهایی که انجام شدنی نیست می پرسی؟
مرد دانشمند سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود، بعد گفت:
- بسیار خوب ، این جواب تو را هم قبول دارم. اما حالا یک پرسش دیگرخواهم داشت.

 

بگو ببینم که دم الاغ تو چند تار مو دارد؟
ملانصرالدین خنده ای کرد و گفت:
- من الاغ خود را خوب می شناسم و می دانم چند تار مو روی دم او هست.
مرد دانشمند پرسید:
- زود باش بگو .
ملانصرالدین در حالی که به صورت آن مرد خیره شده بود ، گفت:
- تعداد موهای الاغم ، درست به اندازه موهای سبیل توست!
مرد دانشمند که سبیل پر پشتی داشت، با چشم های از حدقه بیرون جهیده به ملا نگاه کرد و گفت:
- آیا می توانی این حرف را اثبات کنی؟!
ملا با اطمینان فراوان جواب داد:
- اگر تو قبول کنی، می توانیم شمارش کنیم....
مرد دانشمند حرف او را قطع کرد و فریاد کشید:
- چه طوری؟!
ملانصرالدین گفت:
- تو موهای دم الاغم را یکی یکی  بکن. من هم در همان هنگام یکی یکی موهای سبیل تو را جدا می کنم. اگر موهای دم الاغ من تمام شد و هنوز سبیلی بر صورت تو مانده بود، معلوم می شود که حرف من اشتباه است...
مرد دانشمند که رنگ بر صورتش نمانده بود، با وحشت دست بر سبیل کشید و گفت:
- نه!نه! من حرف تو را قبول دارم....
مردم برای ملا هورا کشیدند....

 

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

بهترین حکایت ها و داستان های طنز خنده دار و بهترین و جدید ترین جوک ها و اس ام اس ها فقط در سایت جک و خنده
آدرس سایت ما را فراموش نکنید : 
www.jok20.blogsky.com