پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

شعر طنز

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

شعر طنز عاشقانه و سرکاری

ترا از گل نه از گل آفریدند
ز عطر یاس و سنبل آفریدند
نمیدانم ترا با این همه حسن چرا این گونه منگل آفریدند؟

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

شعر طنز عاشقانه و خنده دار

گفتم تو شیرین منی
گفتی تو فرهادی مگر؟
گفتم خرابت میشوم
گفتی تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من
گفتی تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کویت می روم
گفتی تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم نکن
گفتی تو در یادی مگر؟
گفتم خاموشم سالها
گفتی تو فریادی مگر؟
گفتم که بر بادم مده
گفتی نبر بادی مگر؟
گفتم که این آف رو بخون
گفتی که الافم مگر؟

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

بهترین های طنز در سایت جک و خنده

آدرس ما : jok20.blogsky.com

داستان طنز

داستان طنز

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

داستان طنز

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می یاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!

داستان طنز

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

داستان طنز  و حکایت های جالب و شنیدنی

------------------ jok20.blogsky.com -----------------      

بهترین جوک ها فقط در سایت جک و خنده

بهترین جوک ها و اس ام اس ها فقط در سایت جک و خنده

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

تبادل لینک

دوستانی که تمایل به تبادل لینک با ما را دارند ما را با نام سایت جک و خنده لینک بدن بعد تو قسمت نظرات وبلاگ بگند تا شما رو هم با نام دلخواهتون لینک بدیم

داستان کوتاه

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی! یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.

بهترین جوک ها داستان های کوتاه طنز و عبرت آموز فقط در سایت جک و خنده

بهترین جوک ها و اس ام اس ها فقط در سایت جک و خنده

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

تبادل لینک

دوستانی که تمایل به تبادل لینک با ما را دارند ما را با نام سایت جک و خنده لینک بدن بعد تو قسمت نظرات وبلاگ بگند تا شما رو هم با نام دلخواهتون لینک بدیم

داستان های زیبا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.


خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.


فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.


پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.


وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

 

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.


مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.


زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟


چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.


فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.



خداوند فرمود:


این قطره اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.

حکایت شیرین حکایت های بامزه طنز

داستان های جالب

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشم.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، وسایلش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود  . . . !!!! 

حکایت ها و داستان های عبرت آموز

از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه زنی از حد گذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد.
گفت : چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند چگونه؟
گفت : اگر به نمک دهم ، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم ، یک هفته ، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم ، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های عبرت آموز 

در زمان مبارک حضرت رسول، کفار را می گفتند که درویشان را طعام دهید. ایشان می گفتند که درویشان بندگان خدایند، اگر خدا خواستی ، ایشان را طعام دادی. چون او نمی دهد، ما چرا بدهیم؟ چنان که در قرآن مجید آمده است « انطعم من لو یشاء الله اطعمه ان انتم الا فی ضلال مبین»
پس واجب باشد که بر هیچ آفریده رحمت نکنند و به حال هیچ مظلومی و مجرمی و محتاجی و مبتلایی و گرفتاری و مجروحی و یتیمی و عیال واری و درویشی و خدمتکاری که بر در خانه، پیر یا زمین گیر شده باشد، التفات ننمایند، بلکه برای رضای خداوند آن قدر که توانند، اذیتی بدیشان رسانند تا موجب دفع درجات و خیرات باشد، و در قیامت در « یوم لا ینفع مال و لابنون» ( روزی که نه مال دنیا به کار آید و نه فرزندان ) ، دست او را بگیرد.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های پند دهنده

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چطور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند. گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغمبر.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های پند دهنده و عبرت آموز 

درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست. گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.

حکایت ها و داستان های طنز

بزرگی را از اکابر که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید، امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند، حاضر کرد.
گفت : ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه، دست خرج بدان نزنید و یقین دانید که:

زر عزیز آفریده است خدا
هر که خوارش بکرد ، خوار بشد

اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند، چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های شیرین

مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند، شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد. چون کاسه ای بخوردند، مهدی گفت : « من یکی از خواص مهدی ام،» کاسه دوم بخوردند، گفت: « یکی از امرای مهدی ام.» کاسه سیم بخوردند، گفت : من مهدی ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت : کاسه اول خوردی ، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه ی دیگری بخوری ، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند. زری چندش بداد. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه. ( گواهی می دهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادعای چهارم را هم داشته باشی! )

--------------------------------------------------------------------------------

داستان ها و حکایت های خنده دار
طلحک را برای کار مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند. مدتی آنجا بماند، گویا خوارزمشاه محبت و رعایتی چنان که او می خواست، نمی کرد. روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند ، طلحک گفت : هیچ مرغی از لک لک زیرکتر نیست، گفتند : از چه دانی ؟ گفت : از بهر آن که هرگز به خوارزم نمی آید.!!

--------------------------------------------------------------------------------