پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

داستان های اس ام اسی

داستان اس ام اسی :: حاکم و پیرمرد

روزی حاکم پیرمردی را دید که با لباسی نازک در سرمای زمستان نگهبانی میداد متاثر شد و لباس خود را به پیرمرد داد پیرمرد قبول نکرد ولی حاکم به او قول داد که لباس گرمی برای او خواهد آورد حاکم آن پیرمرد را فراموش کرد تا یک روز خبر اوردند یکی از نگهبانها از سرما مرده است و نامه ای خطاب به حاکم نوشته من سالها با همین پوشش نگهبانی دادم و سرما مرا از پای درنیاورد ولی وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

داستان اس ام اسی :: بیست سال بعد

تَرکِش حرکت کرد . مرد مُرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 داستان اس ام اسی :: انتظار

پیدایش نبود . گفته بود ساعت 5 می آید . چند ثانیه به 5 باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: دکمه جا افتاده

(یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟)

(آره آره چه روز قشنگی بود)

(یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)

(وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)

( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )

(تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد )

سکوت. بعد از چند دقیقه

(راستی اسمت چی بود؟)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 داستان اس ام اسی صدقه

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد " صدقه عمر را زیاد می کند" منصرف شد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: شاه

منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود. شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت. منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: مردی که یادش رفت

مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: دلتنگی های اژدهای شهر بازی

چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی زن

مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 داستان اس ام اسی :: آشغال ها

زن گفت " نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار"مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت " دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه " و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : " مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی"

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 داستان اس ام اسی :: اسب سفید

اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: گوش

مادر زنبیل به دست از دم در داد زد " تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!"

در را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :" من بهش گفته بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!"

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: چهار ماه زندگی

- سلام حال شما خوبه؟

- خوبم حداقل تا چهار ماه دیگه خوبم !

-چطور؟

- خب...سرطانه دیگه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی :: دلتنگی های یک دیوانه

سنگی در چاه انداختم . دلم برای 40 عاقل تنگ شده بود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اس ام اسی:: پوتین

-" مامانی چلا بابا جون بلا تولدم پوتین کوچولوهه لو که قول داده بود نیاولد؟"

-" می دونی که بابایی سرش بره قولش نمی ره و تو بخواب تا بیدار بشی اونم با هدیه ات میاد....اینم صدای در . دیدی گفتم حتما میاد . پاشو پسرم دیگه نخواب ، بابایی پو تیناشو برات فرستاده"

نظرات 6 + ارسال نظر
محسن دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ق.ظ http://nazar-ss.blogfa.com

سلام دوست عزیز.وبلاگ خوب وزیبایی داری.سعی کن بیشتر بهش برسی.مثلا مطالبش آپ تر باشن.به منم سر بزن.اگه افتخار دادی لینکم کن.به منم بگو تا لینکت کنم.مرسی

کاری داری؟ دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:46 ب.ظ

[:S005 وری وری جالب

مهسا دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام گلم .خوب بود عزیزم. وبلاگت عالیه.

raha یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ب.ظ

سلام وااااااااااااااای عالی بود
میسی عزیزم

مهران دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:39 ب.ظ

:

tebi جمعه 11 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 02:27 ب.ظ

مسخررررررررررررررررررررره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد