پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

داستان های جالب

ملانصرالدین و لحاف ملا

سرمای زمستان در شب، شدت می گرفت. مردم در اتاق هایشان زیر پتو و لحاف، خودشان را مچاله می کردند تا گرم تر شوند و زودتر خوابشان ببرد.
در یکی از همین شب های زمستان، ملانصرالدین تازه چشم هایش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید.
از بیرون خانه سروصدا می آمد. ملانصرالدین سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گوش تیز کرد:
چند نفر هیاهو و داد و فریاد به راه انداخته بودند و حرف هایی می زدند. ملانصرالدین هر چه دقت کرد، نفهمید که آن عده چه می گویند. روی آرنج نیم خیز شد و به همسرش که در گوشه ای دیگر خوابیده بود نگاه کرد:
همسر ملا خواب خواب بود.
ملانصرالدین زیر لب نجوا کرد:
- انگار کر شده و این همه سروصدا را نمی شنود.
هوا خیلی سرد بود و او حاضر نمی شد که به هیچ قیمتی از زیر لحاف بیرون بیاید؛ اما کسانی که در کوچه هیاهو برپا می کردند و عربده می کشیدند دست بردار نبودند. کنجکاوی ملانصرالدین تحریک شده بود و او می خواست ببیند بیرون خانه اش چه خبر است و این سروصدا چیست.
عاقبت طاقت نیاورد و از جا بلند شد؛ اما برای این که از سوز سرما در امان بماند ، لحاف را هم برداشت و آن را روی سرش کشید. از اتاق داشت بیرون می رفت، پایش به پای همسرش خورد. زن که ناگهان از خواب پریده بود، از هیبت ملای لحاف کشیده جیغ کشید.
ملانصرالدین لحاف را از سرش کشید و با تندی به همسرش گفت:
- چیه ؟! من هستم زن ! چرا جیغ می کشی؟
زن ملا چشم هایش را مالید و گفت:
- ترسیدم مرد حسابی! حالا داری کجا می ری؟
ملانصرالدین در اتاق را باز کرد و گفت:
- می روم ببینم توی کوچه چه خبره.
زن ، خواب آلوده و با حیرت گفت :
- کوچه ؟! آن جا چه کار داری؟
ملانصرالدین که عصبانی شده بود ، با صدای بلند گفت:
- کر شده ای و این همه سروصدا را نمی شنوی.
زن که تازه متوجه سروصدا شد، چیزی نگفت و سر جایش خوابید.
ملانصرالدین قدم به کوچه گذاشت. چند مرد ولگر با همدیگر شوخی می کردند و عربده می کشیدند. همین که چشم آن ها به ملانصرالدین لحاف به سر افتاد، لحظه ای خیره خیره نگاهش کردند. بعد یکی از آنها جلو دوید و لحاف را از سر ملانصرالدین برداشت. ملا فریاد کشید:
- چه کار می کنی؟ از لحاف من چه می خواهی؟
مرد ولگرد به جای این که جواب ملانصرالدین را بدهد ، پا به فرار گذاشت. دوستانش هم دنبال او دویدند.
ملانصرالدین عصبانی و ناراحت به خانه برگشت. وقتی داخل اتاق شد، همسرش هنوز بیدار بود و پرسید:
- ملا! توی کوچه چه خبر بود؟
ملا که حوصله جواب دادن به همسرش را نداشت، تند تند گفت:
- خاموش باش ای زن! آن همه غوغا بر سر لحاف ملا بود که آن را از سرم کشیدند و بردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد