پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

قصه های ملانصرالدین

ملانصرالدین و ثروت بادآورده

شب به نیمه های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست هایش را بالا آورد و همان طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می کرد :
- خدایا! ای کریم بخشنده ای که هر چیزی به هر کسی بدهی، از دارایی و ثروتت کم نمی شود! چه می شود که هزار دینار به من بدهی که به زندگی خودم سروسامان بدهم!
وقتی دست ها و سرش را پایین آورد، لحظه ای چشم هایش را بست و با خودش فکر کرد که اگر راستی راستی خدا هزار دینار طلا برای او بفرستد، چه کارها می تواند انجام دهد. برای همین بود که دلش خیلی شاد شد و وقتی سرش را همراه دست ها دوباره بالا آورد، با صدایی بلند فریاد کشید :
- خدایا! هزار دینار! نه یک دینار کم و نه زیاد، باید هزار دینار برایم بفرستی که کار و بارم رونق بگیرد.
صدای ملا خیلی بلند بود؛ به اندازه ای که از دیوار اتاق او گذشت و به گوش همسایه ش رسید.
همسایه
ملانصرالدین که بود ؟
یک آدم پولدار اما خسیس، که دوست داشت سر به سر هر کسی بگذارد و با مسخره کردن دیگران ، وقت خودش را بگذراند.
مرد خسیس با شنیدن صدای ملا با خودش فکر کرد که خوب است نقشه ای بکشد و
ملانصرالدین را به قول معروف سرکار بگذارد. با همین فکر 999 سکه طلا را داخل کیسه ای کرد. بعد هم پشت دیوار ایستاد و کیسه را به داخل خانه ملا پرتاب کرد.ملانصرالدین همان طور که با خدا راز و نیاز می کرد صدای جرینگ سکه های داخل کیسه را شنید و چشم هایش از حدقه بیرون زد:
چه اتفاقی افتاده است ؟
این صدای سکه های طلا که روی هم غلتیده بود، واقیعت داشت؟
آیا خواب می دید یا بیدار بود ؟
باید توی حیاط را نگاه می کرد تا همه چیز معلوم شود. ملا در حالی که قیافه ای جالب پیدا کرده بود، از جا بلند شد و با خودش خیال می کرد که یک یا چند نفر در حیاط خانه پنهان شده اند و مواظب هستند. برای همین بود که وقتی از اتاق بیرون آمد، با چشم های از حدقه بیرون زده اش ، همه جا را به دقت نگاه کرد:
وقتی نگاهش به کیسه ای که درست زیر پایش بود افتاد، ناگهان بر جا خشکید و پاهایش لرزه گرفتند. لب هایش تکان تکان می خورد و کلمه هایی نامفهوم از میان آن ها بیرون می آمد. دست جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدای ناهنجار و بلندی بیرون دهد: هیچ کس نباید از این ماجرا خبردار می شد. خم شد و دو زانو نشست تا بر نرمی انگشتان دستش بتواند کیسه را لمس کند:
کیسه پر از سکه بود!
صدای جرینگ جرینگ سکه ها از داخل کیسه ، بهتر شنیده شد. بی اختیار سرش را بلند کرد و نگاهش که به ستاره ها افتاد، خدا را شکر کرد و گفت :
- پروردگارا! باورم نمی شود که به این زودی حاجت روا شده باشد. بعد کیسه را برداشت و به اتاق دوید.
برای این که مطمئن شود این کیسه از آسمان برای او فرستاده شده است، در آن را باز کرد و سکه ها را ریخت روی زمین. باید همه ی آن را می شمرد تا مطمئن شود هزار سکه است یا نه.
وقتی فهمید یکی از آن ها کم است، اول تعجب کرد و وسط سرش را با سر انگشتان دست خاراند، اما لحظه ای بعد زیر لب گفت :
- خدایا هزار سکه برای من در نظر گرفته بود، ولی معلوم است که در شمارش آن ها اشتباه کرده است.
و سرش را بالا و پایین کرد و ادامه داد:
- خدایا ! آن یکی را که کم است، نادیده می گیرم.
بعد سکه ها را توی کیسه ریخت و گلوی آن را گرفت و خوشحال از جایش بلند شد. همسایه خسیس که می دید شوخی او کار دستش داده و
ملانصرالدین همه چیز را جدی گرفته است، بلند شد و آمد توی کوچه و در خانه ملا را به صدا درآورد.
وقتی
ملانصرالدین در را باز کرد، مرد خسیس فریاد کشید:
- سکه هایم را بده.
ملانصرالدین با ناراحتی گفت:
- نمی فهمم چه می گویی! کدام سکه ها مرد حسابی ؟!
مرد خسیس گفت:
- کیسه ای پر از سکه را من توی خانه ات انداختم. زود برو آن را بیاور.
ملانصرالدین در را هل داد و بست و از همان جا که ایستاده بود، گفت:
- عجب آدم نادانی هستی! من از خدا چیزی خواستم و خدا همان را برایم فرستاد.
مرد خسیس از پشت در فریاد کشید:
- نزد قاضی می روم و از تو شکایت می کنم.
اما
ملانصرالدین که فقط به فکر سکه ها بود؛ اصلا حرف او را نشنید که پاسخی به ان بدهد.

فردا صبح ، مرد خسیس در خانه ی ملا آمد و به او گفت که باید پیش قاضی بیاید. ملانصرالدین، هر چند که آن شب را از خوشحالی زیاد نخوابیده بود، اما برای این که شر همسایه خسیس را از سر خودش کم کند، گفت:
- من را از قاضی می ترسانی؟
بعد از خانه بیرون آمد و گفت:
- برویم.
مرد مرد خسیس با عصبانیت چوب دستی خودش را به الاغی که روی آن نشسته بود، زد و گفت:
- زود باش که قاضی منتظر ماست.
الاغ چند قدم دوید که
ملانصرالدین فریاد کشید:
- آهای ! چه خبره ؟! من پاهایم درد می کند و نمی توانم تند تند راه بروم.
مرد خسیس از روی الاغ پایین پرید و با عصبانیت بیش تر از پیش به
ملانصرالدین گفت:
- تو می خواهی وقت را تلف کنی تا به موقع پیش قاضی نباشیم، اما من از تو زرنگ تر هستم. بفرما تو  روی الاغ بنشین و من تند تند دنبال شما می آیم.
بعد کمک کرد تا ملا درست و حسابی روی الاغ نشست. وقتی چوب دستی او بر پشت الاغ خود، الاغ و مرد خسیس پا به پای هم شروع به دویدن کردند. اما هنوز راه زیادی نرفته بودند که
ملانصرالدین افسار حیوان را کشید. وقتی الاغ ایستاد، مرد خسیس جلو دوید و در حالی که رنگ چهره اش از شدت ناراحتی، سیاه شده بود، گفت:
- دیگر چی شده؟ چرا الاغ را ایستاندی؟!
ملانصرالدین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مرد حسابی ! الاغ تند تند راه می رود و باد به بدنم می خورد.
بعد چند تا سرفه کرد و ادامه داد:
- من پیر شده ام و ممکن است سرما بخورم.
مرد خسیس با مشت توی سرش کوبید و گفت:
- من باید برای آدم از خود راضی و ناراحتی مثل تو چه کنم؟!
ملانصرالدین باز هم سرفه کرد و گفت:
- تو که می خواهی من را پیش قاضی ببری ، باید فکر این جایش را هم می کردی .
مرد خسیس عبای خودش را از دوش برداشت و آن را روی شانه های
ملانصرالدین انداخت و گفت:
- این هم عبا که سرما نخوری. بگو ببینم گرسنه ات نیست تا نان هم برایت بیاورم یا تشنه نیستی که کوزه ای آب بخواهی؟!
ملانصرالدین عبا را محکم به خودش پیچید و سرش را بالا برد تا بگوید چیز دیگری لازم ندارد که الاغ راه افتاد.
وقتی به خانه ی قاضی رسیدند، مرد خسیس که خسته و کوفته شده بود، خودش را زودتر از
ملانصرالدین به قاضی رسانید و گفت:
- جناب قاضی ! با هر رنج و زحمتی که بود او را آوردم.
ملانصرالدین با خونسردی افسار الاغ را به چوبه ای که بیرون خانه قاضی بود، بست. بعد هم آرام آرام وارد خانه قاضی شد.
قاضی از
ملانصرالدین پرسید:
- این مرد ادعا می کند که یک کیسه پر از سکه های طلا درخانه تو دارد آیا حرف او درست است؟
ملانصرالدین گفت:
او دیشب به خانه ام آمد و همین حرف را زد؛ اما من نمی فهمم که از چی حرف می زند.
قاضی رو به مرد خسیس کرد و پرسید:
- آیا برای ادعای خود شاهدی هم داری؟
مرد خسیس با ناراحتی جواب داد:
- نه ... ندارم. اما قسم می خورم که سخنم راست است.
قاضی لحظه ای سکوت کرد. به نظرش می رسید که مرد خسیس دروغ می گوید. در همان لحظه
ملانصرالدین گفت:
- جناب قاضی! اگر با من کاری ندارید، دنبال کسب و کار خود بروم که خیلی از روز گذشته است.
مرد خسیس جلوی
ملانصرالدین پرید و راه را بر او بست و در حالی که رو به قاضی کرده بود، گفت:
- جناب قاضی ! ببینید که او چه قدر پررو و بی حیاست. حتی این عبای من را هم از دوشش برنداشته ، دارد می رود.
قاضی با حیرت از او پرسید:
- یعنی ادعا می کنی که عبای تو بر تن اوست؟!
بعد با همان لحن صدا از ملا پرسید:
- ادعای او درست است یا نه؟
ملانصرالدین که سعی داشت لبخندش از چشم قاضی پنهان بماند، لب و چانه اش را جمع کرد و گفت:
- جناب قاضی ! این مرد هر لحظه یک ادعای جدید و تازه می کند. لابد اگر من بیش از این منتظر بمانم، ادعا خواهد کرد الاغی که بیرون بسته ام مال اوست.
مرد خسیس که چشم هایش همه جا تیره و تار می دید، فریاد کشید:
- آری جناب قاضی ! آن الاغ هم مال من است.
قاضی با شنیدن این حرف از کوره در رفت و به مرد خسیس گفت:
- چرا ادعای پوچ و بیهوده می کنی! من خودم دیدم که تو با پای پیاده به خانه ام آمدی و او با الاغ.
بعد از جا بلند شد و با تندی به مرد خسیس گفت:
- زود از این جا برو که اگر بیش از این سخن بگویی، تو را به جرم دروغ گویی و تهمت زدن به دیگران محاکمه می کنم.
مرد خسیس از خانه قاضی بیرون آمد، در حالی که چشم هایش گریان، و پاهایش لرزان و اندیشه اش پریشان بود. در همان موقع چشمش به
ملانصرالدین افتاد که جلوی خانه ی قاضی ایستاده بود و انگار انتظار او را می کشید. خواست راه خودش را بگیرد و برود، اما ملانصرالدین صدایش زد.
مرد خسیس ایستاد .
ملانصرالدین در حالی که افسار الاغ را می کشید، پیش او آمد . اول ، عبا را از شانه هایش برداشت و به او داد و بعد هم افسار الاغ را به دستش سپرد و گفت:
- این عبا و الاغت.
مرد خسیس که باور نمی کرد
ملانصرالدین چنین کاری کرده باشد ، خیره خیره او را نگاه کرد و خواست حرفی بزند که ملا گفت:
- دیشب من با خدای خودم راز و نیاز کردم و تو که حرف و سخن مرا شنیده بودی، خواستی سر به سر من بگذاری و مسخره ام کنی، اما فکر نکردی که ممکن است من از این شوخی تو ناراحت شوم. من هم به فکر تلافی افتادم و خواستم با تو شوخی کنم و سر به سرت بگذارم.
مرد خسیس کمی حالش جا آمد و لبخندی کم رنگ بر لب هایش نشست و گفت:
- پس تو می دانی که آن کیسه ی پر از سکه مال من است؟
ملانصرالدین خندید و گفت:
- آری می دانم.
بعد به راه افتاد و ادامه داد:
- وقتی به خانه رسیدم، کیسه ی پر از سکه های تو را خواهم آورد، نهصد و نود و نه سکه را.
مرد خسیس پرید و دست
ملانصرالدین را گرفت و بوسید. درهمان حال به او گفت:
- چه گونه می توانم از تو سپاسگذاری کنم؟
ملانصرالدین گفت:- فقط با کسی شوخی کن که با تو شوخی داشته باشد. و به راهش ادامه  داد.

نظرات 1 + ارسال نظر
کامل سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد