پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

حکایت ها و داستان های جحی

جحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه می کرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر است و در میانه پیه و دنبه اش اضافی باشد.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های خنده دار جحی 

جحی در کودکی، چند روز شاگر خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. جحی را گفت : درین کاسه زهر است، زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت : من با آن چه کار دارم.
چون استاد برفت، جحی وصله ی جامه به صراف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد ، وصله می طلبید، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. در حالی که من غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی، گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده ام؛ باقی تو دانی.....

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت های طنز جحی

در خانه جحی را بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد را کنده ای؟ گفت : در خانه من دزدیده اند و صاحب این در، دزد را می شناسد؛ دزد را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های جوک جحی 

پدر جحی ماهی بریان به خانه برد. جحی در خانه نبود. مادرش گفت : این را بخوریم پیش از آن که جحی بیاید. سفره بنهادند. جحی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد، جحی از شکاف در دیده بود. چون بنشستند، پدرش از جحی پرسید که حکایت یونس پیغمبر را شنیده ای؟ جحی گفت : از این ماهی پرسیم تا بگوید، سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد، گفت : این ماهی می گوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک دو ماهی دیگر از من بزرگترند در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگوید.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های خنده دار و طنز جحی

جحی بر دهی رسید و گرسنه بود. از خانه ای آواز تعزیتی شنید. آنجا رفت. گفت : شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جای آوردند. چون سیر شد، گفت : مر به سر این مرده برید، انجا برفت. مرده را بدید. گفت: این چه کاره بود؟ گفتند : جولاه ( ریسنده و نساج)، انگشت در دندان گرفت و گفت: آه دریغ، هر کس دیگری که بودی در حال زنده شایستی کرد اما مسکین جولاه، چون مرد، مرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر حسین از کوز..... چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ

باحال بودولیتکراری کمتربنویسید

محسن سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ http://mohsenjan68.blogfa.com

lمرسی با حال بود خیلی

عاشق پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام.جوک دارم

پاتو از زندگیم بکش بیرون جورابت بو میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد