داستان انگلیسی خنده دار
داستان یک پیرزن ایرانی که میخواد شهروند آمریکایی بشه حتما بخونید خیلی خنده داره
شعر طنز درمورد دماغ
این عضو حیاتی / اگه مثل کلنگه / مثل لوله تفنگه / با خوشگلیت می جنگه / طبیعیه ، قشنگه .....
جوان عاشق و دختر شاه پریان
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد...
پیرمرد و پیرزن 60 ساله
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز ..
خدایا دلم به سان قبله نماست ؛ وقتی عقربه اش به سمت “تــــو” می ایستد ،
آرام می شود …
************
خدا ، فراموش شده ای که همیشه روبروی ماست
************ خدایا گوش کن به التماسهای من شرمسارم که با حال مستی
به سوی تو کرده ام دست نیاز دراز مرا گوش کن ، مرا بپذیر
که جز تو ندارم قبله ای برای نماز
************
خداجو با خداگو فرق
دارد حقیقت با هیاهو فرق دارد خداگو حاجی مردم فریب
است خداجو مومن حسرت نصیب
است خداجو را هوای سیم و زر
نیست بجز فکر خدا،فکر دگر
نیست
************
عارف
کسی بود که به شب ای خدا کند با سوز سینه خسته دلان
را دعا کند پیچد سر از عنایت سلطان
به کبر و ناز در کوی فقر قامت خدمت دو
تا کند بر پای شاه اگر سر ذلت
نهاده است با شرم توبه سجده ی حق
را قضا کند