پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

داستان های جالب

ملانصرالدین و لحاف ملا

سرمای زمستان در شب، شدت می گرفت. مردم در اتاق هایشان زیر پتو و لحاف، خودشان را مچاله می کردند تا گرم تر شوند و زودتر خوابشان ببرد.
در یکی از همین شب های زمستان، ملانصرالدین تازه چشم هایش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید.
از بیرون خانه سروصدا می آمد. ملانصرالدین سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گوش تیز کرد:
چند نفر هیاهو و داد و فریاد به راه انداخته بودند و حرف هایی می زدند. ملانصرالدین هر چه دقت کرد، نفهمید که آن عده چه می گویند. روی آرنج نیم خیز شد و به همسرش که در گوشه ای دیگر خوابیده بود نگاه کرد:
همسر ملا خواب خواب بود.
ملانصرالدین زیر لب نجوا کرد:
- انگار کر شده و این همه سروصدا را نمی شنود.
هوا خیلی سرد بود و او حاضر نمی شد که به هیچ قیمتی از زیر لحاف بیرون بیاید؛ اما کسانی که در کوچه هیاهو برپا می کردند و عربده می کشیدند دست بردار نبودند. کنجکاوی ملانصرالدین تحریک شده بود و او می خواست ببیند بیرون خانه اش چه خبر است و این سروصدا چیست.
عاقبت طاقت نیاورد و از جا بلند شد؛ اما برای این که از سوز سرما در امان بماند ، لحاف را هم برداشت و آن را روی سرش کشید. از اتاق داشت بیرون می رفت، پایش به پای همسرش خورد. زن که ناگهان از خواب پریده بود، از هیبت ملای لحاف کشیده جیغ کشید.
ملانصرالدین لحاف را از سرش کشید و با تندی به همسرش گفت:
- چیه ؟! من هستم زن ! چرا جیغ می کشی؟
زن ملا چشم هایش را مالید و گفت:
- ترسیدم مرد حسابی! حالا داری کجا می ری؟
ملانصرالدین در اتاق را باز کرد و گفت:
- می روم ببینم توی کوچه چه خبره.
زن ، خواب آلوده و با حیرت گفت :
- کوچه ؟! آن جا چه کار داری؟
ملانصرالدین که عصبانی شده بود ، با صدای بلند گفت:
- کر شده ای و این همه سروصدا را نمی شنوی.
زن که تازه متوجه سروصدا شد، چیزی نگفت و سر جایش خوابید.
ملانصرالدین قدم به کوچه گذاشت. چند مرد ولگر با همدیگر شوخی می کردند و عربده می کشیدند. همین که چشم آن ها به ملانصرالدین لحاف به سر افتاد، لحظه ای خیره خیره نگاهش کردند. بعد یکی از آنها جلو دوید و لحاف را از سر ملانصرالدین برداشت. ملا فریاد کشید:
- چه کار می کنی؟ از لحاف من چه می خواهی؟
مرد ولگرد به جای این که جواب ملانصرالدین را بدهد ، پا به فرار گذاشت. دوستانش هم دنبال او دویدند.
ملانصرالدین عصبانی و ناراحت به خانه برگشت. وقتی داخل اتاق شد، همسرش هنوز بیدار بود و پرسید:
- ملا! توی کوچه چه خبر بود؟
ملا که حوصله جواب دادن به همسرش را نداشت، تند تند گفت:
- خاموش باش ای زن! آن همه غوغا بر سر لحاف ملا بود که آن را از سرم کشیدند و بردند.

خنده بازار

ملانصرالدین و گردوی مجانی

گرمای تابستان سروصدای بچه هایی که تو کوچه بودند و دنبال هم می دویدند و بازی می کردند، خیلی زیاد شده بود.
ملانصرالدین یک طرف صورتش را به بالش چسبانید. کف دستش را روی گوشش گذاشت تا شاید بتواند از آن همه هیاهو و داد و فریاد بچه ها در امان باشد و خوابش ببرد. اما بی فایده بود. در آن وقت روز و داغی هوا خیلی کلافه شده بود. برای خودش نقشه ای کشید و از جا بلند شد.
در خانه که باز شد، بچه ها لحظه ای دست از بازی کشیدند. ملا با دست به آنها اشاره می کرد که پیش او بیایند. وقتی همگی دور ملا حلقه زدند، خبر مهمی را از او شنیدند:
- آهای بچه ها ! خبر دارید که سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند؟
بچه ها با حیرت گفتند:
گردوی مجانی؟!
ملا نفسی تازه کرد و گفت:
- درست شنیدید؛ گردوی مجانی.
بچه ها نگاهی به هم انداختند و برای این که از این تقسیم گردو عقب نمانند، شروع به دویدن کردند و در همان حال فریاد می کشیدند:
- گردوی مجانی.
کوچه در یک لحظه خلوت شد و ملا با خوش حالی آهی از سینه بیرون داد و به زودباوری بچه ها خندید. در حیاط را بست و خواست استراحت کند؛ اما ناگهان بر جا میخکوب شد. انگار کسی در گوش او زمزمه می کرد:
- گردوی مجانی! سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند.
پس گردنش خارش گرفته بود. در حالی که آن را می خاراند، زیر لب گفت:
- شاید هم خبر درستی باشد.
بعد سرش را بالا و پایین برد و با لحن حق به جانبی گفت:
- چرا من از بچه ها عقب بمانم! و با عجله دوید و از خانه خارج شد. در همان حال که به طرف خیابان می دوید، تند تند با خودش گفت:
- عجله کن آدم عاقل! اگر دیر برسی، گردوها را تقسیم می کنند و به تو چیزی نخواهد رسید.

 

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

بهترین جک ها اس ام اس ها و حکایت ها و داستان های طنز شیرین و خواندنی و جالب فقط درسایت جک و خنده jok20.blogsky.com

حکایت های خنده دار

مناظره ملانصرالدین با دانشمندان

آن روز، میدان شهر خیلی شلوغ بود. آدم های ریز و درشتی که به هم خبر داده بودند، از ساعت ها قبل در میدان شهر جمع شده بودند. آن ها می خواستند بدانند که سه دانشمند جهانگرد چه طوری با ملانصرالدین بحث و گفت گو می کنند.
وقتی ملانصرالدین از راه رسید، مردم برای او هلهله کشیدند. ماجرا چه بود ؟
آن مرد دانشمند چند ماه بود که از شهری به شهر دیگر می رفت. وقتی به یک شهر جدید وارد می شد، سراغ داناترین آدم شهر می گرفت. بعد هم با او بحث و گفت گو راه می انداخت. وقتی مردم شهر می دیدند که آن دانشمند می تواند داناترین مرد شهر را با علم و دانش خود مغلوب کند، احترام زیادی به او می گذاشتند. به این ترتیب، مرد دانشمند بدون رنج و زحمت و بی آنکه پولی خرج کند، چند روزی را مهمان مردم آن شهر بود و خوش می گذراند.
حالا موقع آن بود تا مرد دانشمند اولین پرسش خودش را مطرح کند:

-         آیا تو می دانی مرکز دنیا کجاست؟
ملانصرالدین کمی به او نگاه کرد و زیر چانه اش را خاراند. بعد هم در حال که خیلی مطمئن بود گفت:
- آری می دانم.
مرد دانشمند خیره خیره به او نگاه کرد و با ناباوری پرسید:
- کجاست؟!
ملانصرالدین پای چپ خود را بلند کرد و محکم بر زمین کوبید و گفت:
- همین جا؛ زیر پای چپ من!
دانشمند سرش را بالا و پایین برد و پرسید:
- از کجا می دانی؟
ملانصرالدین گفت:
- اگر حرفم را قبول نداری، می توانی کره زمین را اندازه بگیری تا درستی حرفم برای تو اثبات شود.
مرد دانشمند با جوابی قانع کننده رو به رو شده بود، حرف ملانصرالدین را پذیرفت و پرسش دوم خودش را بر زبان آورد:

-         حالا بگو که تعداد ستاره های آسمان چند تاست؟
ملانصرالدین نگاه به آسمان انداخت: خورشید، آرام آرام پشت کوه ها غروب می کرد و اندک اندک، ستاره ها خودنمایی می کردند.
مردم منتظر جواب ملانصرالدین بودند. مرد دانشمند هم در دلش شادمانی می کرد که چه کسی می تواند ستاره ها را بشمارد؟!
اما ملا جواب داد:
- تعداد ستاره های آسمانی، برابر است با موهای بدن الاغ من!
مرد دانشمند ، قاه قاه خندید.بعد با تعجب پرسید:
- این چه حرفی است که می زنی؟!
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- اگر قبول نداری ، بیا با هم موهای الاغ من و ستاره های آسمان را شمارش کنیم!

مرد دانشمند که می دانست چنین کاری انجام شدنی نیست، فریاد کشید:
هیچ کسی نمی تواند چنین کاری کند.
ملا هم بدون درنگ گفت:
- چرا از چیزهایی که انجام شدنی نیست می پرسی؟
مرد دانشمند سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود، بعد گفت:
- بسیار خوب ، این جواب تو را هم قبول دارم. اما حالا یک پرسش دیگرخواهم داشت.

 

بگو ببینم که دم الاغ تو چند تار مو دارد؟
ملانصرالدین خنده ای کرد و گفت:
- من الاغ خود را خوب می شناسم و می دانم چند تار مو روی دم او هست.
مرد دانشمند پرسید:
- زود باش بگو .
ملانصرالدین در حالی که به صورت آن مرد خیره شده بود ، گفت:
- تعداد موهای الاغم ، درست به اندازه موهای سبیل توست!
مرد دانشمند که سبیل پر پشتی داشت، با چشم های از حدقه بیرون جهیده به ملا نگاه کرد و گفت:
- آیا می توانی این حرف را اثبات کنی؟!
ملا با اطمینان فراوان جواب داد:
- اگر تو قبول کنی، می توانیم شمارش کنیم....
مرد دانشمند حرف او را قطع کرد و فریاد کشید:
- چه طوری؟!
ملانصرالدین گفت:
- تو موهای دم الاغم را یکی یکی  بکن. من هم در همان هنگام یکی یکی موهای سبیل تو را جدا می کنم. اگر موهای دم الاغ من تمام شد و هنوز سبیلی بر صورت تو مانده بود، معلوم می شود که حرف من اشتباه است...
مرد دانشمند که رنگ بر صورتش نمانده بود، با وحشت دست بر سبیل کشید و گفت:
- نه!نه! من حرف تو را قبول دارم....
مردم برای ملا هورا کشیدند....

 

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

بهترین حکایت ها و داستان های طنز خنده دار و بهترین و جدید ترین جوک ها و اس ام اس ها فقط در سایت جک و خنده
آدرس سایت ما را فراموش نکنید : 
www.jok20.blogsky.com


داستان های بامزه

ملانصرالدین و ماه رمضان

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.

دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
.... 80 هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند.... بهتر است..... بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم....
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.

قصه های ملانصرالدین

ملانصرالدین و ثروت بادآورده

شب به نیمه های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست هایش را بالا آورد و همان طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می کرد :
- خدایا! ای کریم بخشنده ای که هر چیزی به هر کسی بدهی، از دارایی و ثروتت کم نمی شود! چه می شود که هزار دینار به من بدهی که به زندگی خودم سروسامان بدهم!
وقتی دست ها و سرش را پایین آورد، لحظه ای چشم هایش را بست و با خودش فکر کرد که اگر راستی راستی خدا هزار دینار طلا برای او بفرستد، چه کارها می تواند انجام دهد. برای همین بود که دلش خیلی شاد شد و وقتی سرش را همراه دست ها دوباره بالا آورد، با صدایی بلند فریاد کشید :
- خدایا! هزار دینار! نه یک دینار کم و نه زیاد، باید هزار دینار برایم بفرستی که کار و بارم رونق بگیرد.
صدای ملا خیلی بلند بود؛ به اندازه ای که از دیوار اتاق او گذشت و به گوش همسایه ش رسید.
همسایه
ملانصرالدین که بود ؟
یک آدم پولدار اما خسیس، که دوست داشت سر به سر هر کسی بگذارد و با مسخره کردن دیگران ، وقت خودش را بگذراند.
مرد خسیس با شنیدن صدای ملا با خودش فکر کرد که خوب است نقشه ای بکشد و
ملانصرالدین را به قول معروف سرکار بگذارد. با همین فکر 999 سکه طلا را داخل کیسه ای کرد. بعد هم پشت دیوار ایستاد و کیسه را به داخل خانه ملا پرتاب کرد.ملانصرالدین همان طور که با خدا راز و نیاز می کرد صدای جرینگ سکه های داخل کیسه را شنید و چشم هایش از حدقه بیرون زد:
چه اتفاقی افتاده است ؟
این صدای سکه های طلا که روی هم غلتیده بود، واقیعت داشت؟
آیا خواب می دید یا بیدار بود ؟
باید توی حیاط را نگاه می کرد تا همه چیز معلوم شود. ملا در حالی که قیافه ای جالب پیدا کرده بود، از جا بلند شد و با خودش خیال می کرد که یک یا چند نفر در حیاط خانه پنهان شده اند و مواظب هستند. برای همین بود که وقتی از اتاق بیرون آمد، با چشم های از حدقه بیرون زده اش ، همه جا را به دقت نگاه کرد:
وقتی نگاهش به کیسه ای که درست زیر پایش بود افتاد، ناگهان بر جا خشکید و پاهایش لرزه گرفتند. لب هایش تکان تکان می خورد و کلمه هایی نامفهوم از میان آن ها بیرون می آمد. دست جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدای ناهنجار و بلندی بیرون دهد: هیچ کس نباید از این ماجرا خبردار می شد. خم شد و دو زانو نشست تا بر نرمی انگشتان دستش بتواند کیسه را لمس کند:
کیسه پر از سکه بود!
صدای جرینگ جرینگ سکه ها از داخل کیسه ، بهتر شنیده شد. بی اختیار سرش را بلند کرد و نگاهش که به ستاره ها افتاد، خدا را شکر کرد و گفت :
- پروردگارا! باورم نمی شود که به این زودی حاجت روا شده باشد. بعد کیسه را برداشت و به اتاق دوید.
برای این که مطمئن شود این کیسه از آسمان برای او فرستاده شده است، در آن را باز کرد و سکه ها را ریخت روی زمین. باید همه ی آن را می شمرد تا مطمئن شود هزار سکه است یا نه.
وقتی فهمید یکی از آن ها کم است، اول تعجب کرد و وسط سرش را با سر انگشتان دست خاراند، اما لحظه ای بعد زیر لب گفت :
- خدایا هزار سکه برای من در نظر گرفته بود، ولی معلوم است که در شمارش آن ها اشتباه کرده است.
و سرش را بالا و پایین کرد و ادامه داد:
- خدایا ! آن یکی را که کم است، نادیده می گیرم.
بعد سکه ها را توی کیسه ریخت و گلوی آن را گرفت و خوشحال از جایش بلند شد. همسایه خسیس که می دید شوخی او کار دستش داده و
ملانصرالدین همه چیز را جدی گرفته است، بلند شد و آمد توی کوچه و در خانه ملا را به صدا درآورد.
وقتی
ملانصرالدین در را باز کرد، مرد خسیس فریاد کشید:
- سکه هایم را بده.
ملانصرالدین با ناراحتی گفت:
- نمی فهمم چه می گویی! کدام سکه ها مرد حسابی ؟!
مرد خسیس گفت:
- کیسه ای پر از سکه را من توی خانه ات انداختم. زود برو آن را بیاور.
ملانصرالدین در را هل داد و بست و از همان جا که ایستاده بود، گفت:
- عجب آدم نادانی هستی! من از خدا چیزی خواستم و خدا همان را برایم فرستاد.
مرد خسیس از پشت در فریاد کشید:
- نزد قاضی می روم و از تو شکایت می کنم.
اما
ملانصرالدین که فقط به فکر سکه ها بود؛ اصلا حرف او را نشنید که پاسخی به ان بدهد.

فردا صبح ، مرد خسیس در خانه ی ملا آمد و به او گفت که باید پیش قاضی بیاید. ملانصرالدین، هر چند که آن شب را از خوشحالی زیاد نخوابیده بود، اما برای این که شر همسایه خسیس را از سر خودش کم کند، گفت:
- من را از قاضی می ترسانی؟
بعد از خانه بیرون آمد و گفت:
- برویم.
مرد مرد خسیس با عصبانیت چوب دستی خودش را به الاغی که روی آن نشسته بود، زد و گفت:
- زود باش که قاضی منتظر ماست.
الاغ چند قدم دوید که
ملانصرالدین فریاد کشید:
- آهای ! چه خبره ؟! من پاهایم درد می کند و نمی توانم تند تند راه بروم.
مرد خسیس از روی الاغ پایین پرید و با عصبانیت بیش تر از پیش به
ملانصرالدین گفت:
- تو می خواهی وقت را تلف کنی تا به موقع پیش قاضی نباشیم، اما من از تو زرنگ تر هستم. بفرما تو  روی الاغ بنشین و من تند تند دنبال شما می آیم.
بعد کمک کرد تا ملا درست و حسابی روی الاغ نشست. وقتی چوب دستی او بر پشت الاغ خود، الاغ و مرد خسیس پا به پای هم شروع به دویدن کردند. اما هنوز راه زیادی نرفته بودند که
ملانصرالدین افسار حیوان را کشید. وقتی الاغ ایستاد، مرد خسیس جلو دوید و در حالی که رنگ چهره اش از شدت ناراحتی، سیاه شده بود، گفت:
- دیگر چی شده؟ چرا الاغ را ایستاندی؟!
ملانصرالدین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مرد حسابی ! الاغ تند تند راه می رود و باد به بدنم می خورد.
بعد چند تا سرفه کرد و ادامه داد:
- من پیر شده ام و ممکن است سرما بخورم.
مرد خسیس با مشت توی سرش کوبید و گفت:
- من باید برای آدم از خود راضی و ناراحتی مثل تو چه کنم؟!
ملانصرالدین باز هم سرفه کرد و گفت:
- تو که می خواهی من را پیش قاضی ببری ، باید فکر این جایش را هم می کردی .
مرد خسیس عبای خودش را از دوش برداشت و آن را روی شانه های
ملانصرالدین انداخت و گفت:
- این هم عبا که سرما نخوری. بگو ببینم گرسنه ات نیست تا نان هم برایت بیاورم یا تشنه نیستی که کوزه ای آب بخواهی؟!
ملانصرالدین عبا را محکم به خودش پیچید و سرش را بالا برد تا بگوید چیز دیگری لازم ندارد که الاغ راه افتاد.
وقتی به خانه ی قاضی رسیدند، مرد خسیس که خسته و کوفته شده بود، خودش را زودتر از
ملانصرالدین به قاضی رسانید و گفت:
- جناب قاضی ! با هر رنج و زحمتی که بود او را آوردم.
ملانصرالدین با خونسردی افسار الاغ را به چوبه ای که بیرون خانه قاضی بود، بست. بعد هم آرام آرام وارد خانه قاضی شد.
قاضی از
ملانصرالدین پرسید:
- این مرد ادعا می کند که یک کیسه پر از سکه های طلا درخانه تو دارد آیا حرف او درست است؟
ملانصرالدین گفت:
او دیشب به خانه ام آمد و همین حرف را زد؛ اما من نمی فهمم که از چی حرف می زند.
قاضی رو به مرد خسیس کرد و پرسید:
- آیا برای ادعای خود شاهدی هم داری؟
مرد خسیس با ناراحتی جواب داد:
- نه ... ندارم. اما قسم می خورم که سخنم راست است.
قاضی لحظه ای سکوت کرد. به نظرش می رسید که مرد خسیس دروغ می گوید. در همان لحظه
ملانصرالدین گفت:
- جناب قاضی! اگر با من کاری ندارید، دنبال کسب و کار خود بروم که خیلی از روز گذشته است.
مرد خسیس جلوی
ملانصرالدین پرید و راه را بر او بست و در حالی که رو به قاضی کرده بود، گفت:
- جناب قاضی ! ببینید که او چه قدر پررو و بی حیاست. حتی این عبای من را هم از دوشش برنداشته ، دارد می رود.
قاضی با حیرت از او پرسید:
- یعنی ادعا می کنی که عبای تو بر تن اوست؟!
بعد با همان لحن صدا از ملا پرسید:
- ادعای او درست است یا نه؟
ملانصرالدین که سعی داشت لبخندش از چشم قاضی پنهان بماند، لب و چانه اش را جمع کرد و گفت:
- جناب قاضی ! این مرد هر لحظه یک ادعای جدید و تازه می کند. لابد اگر من بیش از این منتظر بمانم، ادعا خواهد کرد الاغی که بیرون بسته ام مال اوست.
مرد خسیس که چشم هایش همه جا تیره و تار می دید، فریاد کشید:
- آری جناب قاضی ! آن الاغ هم مال من است.
قاضی با شنیدن این حرف از کوره در رفت و به مرد خسیس گفت:
- چرا ادعای پوچ و بیهوده می کنی! من خودم دیدم که تو با پای پیاده به خانه ام آمدی و او با الاغ.
بعد از جا بلند شد و با تندی به مرد خسیس گفت:
- زود از این جا برو که اگر بیش از این سخن بگویی، تو را به جرم دروغ گویی و تهمت زدن به دیگران محاکمه می کنم.
مرد خسیس از خانه قاضی بیرون آمد، در حالی که چشم هایش گریان، و پاهایش لرزان و اندیشه اش پریشان بود. در همان موقع چشمش به
ملانصرالدین افتاد که جلوی خانه ی قاضی ایستاده بود و انگار انتظار او را می کشید. خواست راه خودش را بگیرد و برود، اما ملانصرالدین صدایش زد.
مرد خسیس ایستاد .
ملانصرالدین در حالی که افسار الاغ را می کشید، پیش او آمد . اول ، عبا را از شانه هایش برداشت و به او داد و بعد هم افسار الاغ را به دستش سپرد و گفت:
- این عبا و الاغت.
مرد خسیس که باور نمی کرد
ملانصرالدین چنین کاری کرده باشد ، خیره خیره او را نگاه کرد و خواست حرفی بزند که ملا گفت:
- دیشب من با خدای خودم راز و نیاز کردم و تو که حرف و سخن مرا شنیده بودی، خواستی سر به سر من بگذاری و مسخره ام کنی، اما فکر نکردی که ممکن است من از این شوخی تو ناراحت شوم. من هم به فکر تلافی افتادم و خواستم با تو شوخی کنم و سر به سرت بگذارم.
مرد خسیس کمی حالش جا آمد و لبخندی کم رنگ بر لب هایش نشست و گفت:
- پس تو می دانی که آن کیسه ی پر از سکه مال من است؟
ملانصرالدین خندید و گفت:
- آری می دانم.
بعد به راه افتاد و ادامه داد:
- وقتی به خانه رسیدم، کیسه ی پر از سکه های تو را خواهم آورد، نهصد و نود و نه سکه را.
مرد خسیس پرید و دست
ملانصرالدین را گرفت و بوسید. درهمان حال به او گفت:
- چه گونه می توانم از تو سپاسگذاری کنم؟
ملانصرالدین گفت:- فقط با کسی شوخی کن که با تو شوخی داشته باشد. و به راهش ادامه  داد.

اس ام اس روز

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز بشه ها زمستونا کجان

به پشه می گن : چرا زمستون پیداتون نیست ؟؟؟ 
می گه : نه اینکه تابستونا خیلی برخوردتون خوبه

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
لطیفه روز برره ای

برره ایه وارد اتوبوس شد و رفت صندلی عقب جا گرفت و ساکش رو گذاشت روی یکی از صندلی های ته اتوبوس و اومد سه ردیف جلوتر نشست کنار یک آقایی. 
هر چند دقیقه هم یک بار از وسط جمعیت شلوغ رد می شد و می رفت از توی کیفش که ته اتوبوس بود، یک تکه نون بربری برمی داشت و می خورد و دوباره می اومد وسط اتوبوس سرجاش می نشست. 
مسافر کنار دستی بهش گفت : داداش ! خب اون ساک ات رو بیار بگذار کنارت که مجبور نشی هی بری عقب اتوبوس و بیایی جلو.
برره ایه گفت : زکی ! دو تا جا گرفتم که راحت باشم ، یکی شو بدم به یکی دیگه ؟

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز فوتبال زنان

می دونی چرا زن ها کمتر فوتبال بازی می کنند ؟ 
چون کمتر زنی پیدا میشه که حاضر باشه با10 نفر دیگه یه جور لباس بپوشه !!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز گل مراد

قل مراد می ره جبهه فرداش برمی گرده 
می گن : چرا برگشتی ؟ 
می گه : آخه به قصد کشت تفنگ بازی می کردن !!!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز نوشته های آموزنده

لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز گفتار بزرگان

چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز عاشقانه

عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز نوشته بزرگان

آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز دریا

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز عاشقانه

ز دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز گفتار بزرگان

حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفت دارد

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز یاران فراموش شده

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس روز عاشقانه

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
اس ام اس روز مهربانی

مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
بهترین و جدیدترین جک ها اس ام اس ها در سایت جک و خنده
آدرس سایت :
jok20.blogsky.com

اس ام اس توپ

 

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ سرکاری
ای کاش باران بودم، تا غبار رویت می شستم
...
...
...
خودت که سال به سال صورتت رو نمی شوری!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ سرکاری

سیب، هلو، موز، آناناس، انجیر، پرتقال...
این همه میوه... تو چرا شبیه شلغم شدی؟

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ باحال
استهلو یا ایها الذین لا اسمسون
"اسهال بگیرید ای کسانی که اس ام اس نمی دهید!"

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ سرکاری
اگر دلت گرفته بیا پایین
...
...
اگر فکر می کنی هیچ کس دوستت نداره بیا پایین
...
...
اگر خیلی تنهایی بیا پایین
...
...
اااااااا، یعنی اینقدر بدبختی؟!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ  :
پیشاپیش نوروز 88، 89، تولدت، تولدم، پیوندتان و قدم نورسیده مبارک
نور به قبرت بباره!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ سرکاری
سلام عزیزم، خوبی؟ اگه دلت برام تنگ شده ساعت 9 بیا تا با خودم ببرمت.
آخه تازگی ها تو شهرداری استخدام شدم!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ سرکاری
شرمنده که این اس ام اس خالی بود، ولی عوضش پریدن شما روی گوشی عالی بود!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ مخصوص نیمه شب
می خواستم ببینم ساعت چنده؟ چون ساعتم خوابیده دلم نیومد بیدارش کنم!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ مخصوص نیمه شب
من آلان تو آمریکا هستم، می خواستم ببینم راسته می گن وقتی اینجا روز باشه اونجا شبه؟

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ عشقولانه
تصور کن شلوار یه بچه 6 ساله رو پوشیدی ! 
حس می کنی چقدر تنگه ! 
دلم همون قدر برات تنگ شده !

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ جک
حسنی به مکتب نمی رفت باباش گذاشت کمک شوفری

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس توپ سرکاری
میدونم که بیداری ، ستاره ها رو میشماری ، ولی یکیش کمه ، چون داره بهت اس ام اس میده ، منم خوابم نمیبره ، دارم گوسفندا رو میشمارم ، یکیش کمه ، چون داره میخونه

------------------ jok20.blogsky.com -----------------