پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

قصه های عبرت آموز

قصه های عبرت آموز

حصار
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت اختلافشان با هم زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید. نجار گفت: من چند روزی است که به دنبال کار می گردم. فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه یا مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان بکنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله ، اتفاقا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتما این کار را بخاطر کینه ای که از من دارد، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع به کار کرد و به اندازه گیری و اره کردن الوار پرداخت.
برادر بزرگتر گفت : من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.
نجار که به شدت درحال کار بود ، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار پل بر روی نهر بسته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را بسازم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

آکواریم
یک دانشمند آزمایش جالبی انجام داد. اون یک آکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یک دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
تو یه قسمت ماهی بزرگتر را انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر. ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگتر بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد...
اون برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد.
بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریم و خوردن ماهی کوچیکه غیر ممکنه.
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگه را باز کرد... اما ماهی بزرگ هرگز به سمت ماهی کوچک حمله نکرد.
می دانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دگیه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود...
باورش به محدودیت...
باورش به وجود دیوار....
باورش به ناتوانی....

قصه های ملانصرالدین

خواستگاری کردن از دختر ملا

روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد.
ملا به زنش گفت:
- این گاو لاغر به درد ما نمی خورد.
زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد:
- گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم.
گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت.
زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید:
- آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟
 ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت:
- چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟
همسرش با همان صدای بلند گفت:
- بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید.
ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت:
- بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم.
بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت:
- سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد...

بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید.
کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست.
مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت:
- اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟
ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت:
- هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید:
- آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است.....
چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت:
- یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد.
عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت:
- باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم.
وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟
ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد:
- زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است......
جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد.
ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت:
- از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و....
همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.

داستان های جالب

ملانصرالدین و لحاف ملا

سرمای زمستان در شب، شدت می گرفت. مردم در اتاق هایشان زیر پتو و لحاف، خودشان را مچاله می کردند تا گرم تر شوند و زودتر خوابشان ببرد.
در یکی از همین شب های زمستان، ملانصرالدین تازه چشم هایش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید.
از بیرون خانه سروصدا می آمد. ملانصرالدین سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گوش تیز کرد:
چند نفر هیاهو و داد و فریاد به راه انداخته بودند و حرف هایی می زدند. ملانصرالدین هر چه دقت کرد، نفهمید که آن عده چه می گویند. روی آرنج نیم خیز شد و به همسرش که در گوشه ای دیگر خوابیده بود نگاه کرد:
همسر ملا خواب خواب بود.
ملانصرالدین زیر لب نجوا کرد:
- انگار کر شده و این همه سروصدا را نمی شنود.
هوا خیلی سرد بود و او حاضر نمی شد که به هیچ قیمتی از زیر لحاف بیرون بیاید؛ اما کسانی که در کوچه هیاهو برپا می کردند و عربده می کشیدند دست بردار نبودند. کنجکاوی ملانصرالدین تحریک شده بود و او می خواست ببیند بیرون خانه اش چه خبر است و این سروصدا چیست.
عاقبت طاقت نیاورد و از جا بلند شد؛ اما برای این که از سوز سرما در امان بماند ، لحاف را هم برداشت و آن را روی سرش کشید. از اتاق داشت بیرون می رفت، پایش به پای همسرش خورد. زن که ناگهان از خواب پریده بود، از هیبت ملای لحاف کشیده جیغ کشید.
ملانصرالدین لحاف را از سرش کشید و با تندی به همسرش گفت:
- چیه ؟! من هستم زن ! چرا جیغ می کشی؟
زن ملا چشم هایش را مالید و گفت:
- ترسیدم مرد حسابی! حالا داری کجا می ری؟
ملانصرالدین در اتاق را باز کرد و گفت:
- می روم ببینم توی کوچه چه خبره.
زن ، خواب آلوده و با حیرت گفت :
- کوچه ؟! آن جا چه کار داری؟
ملانصرالدین که عصبانی شده بود ، با صدای بلند گفت:
- کر شده ای و این همه سروصدا را نمی شنوی.
زن که تازه متوجه سروصدا شد، چیزی نگفت و سر جایش خوابید.
ملانصرالدین قدم به کوچه گذاشت. چند مرد ولگر با همدیگر شوخی می کردند و عربده می کشیدند. همین که چشم آن ها به ملانصرالدین لحاف به سر افتاد، لحظه ای خیره خیره نگاهش کردند. بعد یکی از آنها جلو دوید و لحاف را از سر ملانصرالدین برداشت. ملا فریاد کشید:
- چه کار می کنی؟ از لحاف من چه می خواهی؟
مرد ولگرد به جای این که جواب ملانصرالدین را بدهد ، پا به فرار گذاشت. دوستانش هم دنبال او دویدند.
ملانصرالدین عصبانی و ناراحت به خانه برگشت. وقتی داخل اتاق شد، همسرش هنوز بیدار بود و پرسید:
- ملا! توی کوچه چه خبر بود؟
ملا که حوصله جواب دادن به همسرش را نداشت، تند تند گفت:
- خاموش باش ای زن! آن همه غوغا بر سر لحاف ملا بود که آن را از سرم کشیدند و بردند.

خنده بازار

ملانصرالدین و گردوی مجانی

گرمای تابستان سروصدای بچه هایی که تو کوچه بودند و دنبال هم می دویدند و بازی می کردند، خیلی زیاد شده بود.
ملانصرالدین یک طرف صورتش را به بالش چسبانید. کف دستش را روی گوشش گذاشت تا شاید بتواند از آن همه هیاهو و داد و فریاد بچه ها در امان باشد و خوابش ببرد. اما بی فایده بود. در آن وقت روز و داغی هوا خیلی کلافه شده بود. برای خودش نقشه ای کشید و از جا بلند شد.
در خانه که باز شد، بچه ها لحظه ای دست از بازی کشیدند. ملا با دست به آنها اشاره می کرد که پیش او بیایند. وقتی همگی دور ملا حلقه زدند، خبر مهمی را از او شنیدند:
- آهای بچه ها ! خبر دارید که سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند؟
بچه ها با حیرت گفتند:
گردوی مجانی؟!
ملا نفسی تازه کرد و گفت:
- درست شنیدید؛ گردوی مجانی.
بچه ها نگاهی به هم انداختند و برای این که از این تقسیم گردو عقب نمانند، شروع به دویدن کردند و در همان حال فریاد می کشیدند:
- گردوی مجانی.
کوچه در یک لحظه خلوت شد و ملا با خوش حالی آهی از سینه بیرون داد و به زودباوری بچه ها خندید. در حیاط را بست و خواست استراحت کند؛ اما ناگهان بر جا میخکوب شد. انگار کسی در گوش او زمزمه می کرد:
- گردوی مجانی! سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند.
پس گردنش خارش گرفته بود. در حالی که آن را می خاراند، زیر لب گفت:
- شاید هم خبر درستی باشد.
بعد سرش را بالا و پایین برد و با لحن حق به جانبی گفت:
- چرا من از بچه ها عقب بمانم! و با عجله دوید و از خانه خارج شد. در همان حال که به طرف خیابان می دوید، تند تند با خودش گفت:
- عجله کن آدم عاقل! اگر دیر برسی، گردوها را تقسیم می کنند و به تو چیزی نخواهد رسید.

 

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

بهترین جک ها اس ام اس ها و حکایت ها و داستان های طنز شیرین و خواندنی و جالب فقط درسایت جک و خنده jok20.blogsky.com

داستان های بامزه

ملانصرالدین و ماه رمضان

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.

دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
.... 80 هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند.... بهتر است..... بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم....
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.

قصه های ملانصرالدین

ملانصرالدین و ثروت بادآورده

شب به نیمه های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست هایش را بالا آورد و همان طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می کرد :
- خدایا! ای کریم بخشنده ای که هر چیزی به هر کسی بدهی، از دارایی و ثروتت کم نمی شود! چه می شود که هزار دینار به من بدهی که به زندگی خودم سروسامان بدهم!
وقتی دست ها و سرش را پایین آورد، لحظه ای چشم هایش را بست و با خودش فکر کرد که اگر راستی راستی خدا هزار دینار طلا برای او بفرستد، چه کارها می تواند انجام دهد. برای همین بود که دلش خیلی شاد شد و وقتی سرش را همراه دست ها دوباره بالا آورد، با صدایی بلند فریاد کشید :
- خدایا! هزار دینار! نه یک دینار کم و نه زیاد، باید هزار دینار برایم بفرستی که کار و بارم رونق بگیرد.
صدای ملا خیلی بلند بود؛ به اندازه ای که از دیوار اتاق او گذشت و به گوش همسایه ش رسید.
همسایه
ملانصرالدین که بود ؟
یک آدم پولدار اما خسیس، که دوست داشت سر به سر هر کسی بگذارد و با مسخره کردن دیگران ، وقت خودش را بگذراند.
مرد خسیس با شنیدن صدای ملا با خودش فکر کرد که خوب است نقشه ای بکشد و
ملانصرالدین را به قول معروف سرکار بگذارد. با همین فکر 999 سکه طلا را داخل کیسه ای کرد. بعد هم پشت دیوار ایستاد و کیسه را به داخل خانه ملا پرتاب کرد.ملانصرالدین همان طور که با خدا راز و نیاز می کرد صدای جرینگ سکه های داخل کیسه را شنید و چشم هایش از حدقه بیرون زد:
چه اتفاقی افتاده است ؟
این صدای سکه های طلا که روی هم غلتیده بود، واقیعت داشت؟
آیا خواب می دید یا بیدار بود ؟
باید توی حیاط را نگاه می کرد تا همه چیز معلوم شود. ملا در حالی که قیافه ای جالب پیدا کرده بود، از جا بلند شد و با خودش خیال می کرد که یک یا چند نفر در حیاط خانه پنهان شده اند و مواظب هستند. برای همین بود که وقتی از اتاق بیرون آمد، با چشم های از حدقه بیرون زده اش ، همه جا را به دقت نگاه کرد:
وقتی نگاهش به کیسه ای که درست زیر پایش بود افتاد، ناگهان بر جا خشکید و پاهایش لرزه گرفتند. لب هایش تکان تکان می خورد و کلمه هایی نامفهوم از میان آن ها بیرون می آمد. دست جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدای ناهنجار و بلندی بیرون دهد: هیچ کس نباید از این ماجرا خبردار می شد. خم شد و دو زانو نشست تا بر نرمی انگشتان دستش بتواند کیسه را لمس کند:
کیسه پر از سکه بود!
صدای جرینگ جرینگ سکه ها از داخل کیسه ، بهتر شنیده شد. بی اختیار سرش را بلند کرد و نگاهش که به ستاره ها افتاد، خدا را شکر کرد و گفت :
- پروردگارا! باورم نمی شود که به این زودی حاجت روا شده باشد. بعد کیسه را برداشت و به اتاق دوید.
برای این که مطمئن شود این کیسه از آسمان برای او فرستاده شده است، در آن را باز کرد و سکه ها را ریخت روی زمین. باید همه ی آن را می شمرد تا مطمئن شود هزار سکه است یا نه.
وقتی فهمید یکی از آن ها کم است، اول تعجب کرد و وسط سرش را با سر انگشتان دست خاراند، اما لحظه ای بعد زیر لب گفت :
- خدایا هزار سکه برای من در نظر گرفته بود، ولی معلوم است که در شمارش آن ها اشتباه کرده است.
و سرش را بالا و پایین کرد و ادامه داد:
- خدایا ! آن یکی را که کم است، نادیده می گیرم.
بعد سکه ها را توی کیسه ریخت و گلوی آن را گرفت و خوشحال از جایش بلند شد. همسایه خسیس که می دید شوخی او کار دستش داده و
ملانصرالدین همه چیز را جدی گرفته است، بلند شد و آمد توی کوچه و در خانه ملا را به صدا درآورد.
وقتی
ملانصرالدین در را باز کرد، مرد خسیس فریاد کشید:
- سکه هایم را بده.
ملانصرالدین با ناراحتی گفت:
- نمی فهمم چه می گویی! کدام سکه ها مرد حسابی ؟!
مرد خسیس گفت:
- کیسه ای پر از سکه را من توی خانه ات انداختم. زود برو آن را بیاور.
ملانصرالدین در را هل داد و بست و از همان جا که ایستاده بود، گفت:
- عجب آدم نادانی هستی! من از خدا چیزی خواستم و خدا همان را برایم فرستاد.
مرد خسیس از پشت در فریاد کشید:
- نزد قاضی می روم و از تو شکایت می کنم.
اما
ملانصرالدین که فقط به فکر سکه ها بود؛ اصلا حرف او را نشنید که پاسخی به ان بدهد.

فردا صبح ، مرد خسیس در خانه ی ملا آمد و به او گفت که باید پیش قاضی بیاید. ملانصرالدین، هر چند که آن شب را از خوشحالی زیاد نخوابیده بود، اما برای این که شر همسایه خسیس را از سر خودش کم کند، گفت:
- من را از قاضی می ترسانی؟
بعد از خانه بیرون آمد و گفت:
- برویم.
مرد مرد خسیس با عصبانیت چوب دستی خودش را به الاغی که روی آن نشسته بود، زد و گفت:
- زود باش که قاضی منتظر ماست.
الاغ چند قدم دوید که
ملانصرالدین فریاد کشید:
- آهای ! چه خبره ؟! من پاهایم درد می کند و نمی توانم تند تند راه بروم.
مرد خسیس از روی الاغ پایین پرید و با عصبانیت بیش تر از پیش به
ملانصرالدین گفت:
- تو می خواهی وقت را تلف کنی تا به موقع پیش قاضی نباشیم، اما من از تو زرنگ تر هستم. بفرما تو  روی الاغ بنشین و من تند تند دنبال شما می آیم.
بعد کمک کرد تا ملا درست و حسابی روی الاغ نشست. وقتی چوب دستی او بر پشت الاغ خود، الاغ و مرد خسیس پا به پای هم شروع به دویدن کردند. اما هنوز راه زیادی نرفته بودند که
ملانصرالدین افسار حیوان را کشید. وقتی الاغ ایستاد، مرد خسیس جلو دوید و در حالی که رنگ چهره اش از شدت ناراحتی، سیاه شده بود، گفت:
- دیگر چی شده؟ چرا الاغ را ایستاندی؟!
ملانصرالدین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مرد حسابی ! الاغ تند تند راه می رود و باد به بدنم می خورد.
بعد چند تا سرفه کرد و ادامه داد:
- من پیر شده ام و ممکن است سرما بخورم.
مرد خسیس با مشت توی سرش کوبید و گفت:
- من باید برای آدم از خود راضی و ناراحتی مثل تو چه کنم؟!
ملانصرالدین باز هم سرفه کرد و گفت:
- تو که می خواهی من را پیش قاضی ببری ، باید فکر این جایش را هم می کردی .
مرد خسیس عبای خودش را از دوش برداشت و آن را روی شانه های
ملانصرالدین انداخت و گفت:
- این هم عبا که سرما نخوری. بگو ببینم گرسنه ات نیست تا نان هم برایت بیاورم یا تشنه نیستی که کوزه ای آب بخواهی؟!
ملانصرالدین عبا را محکم به خودش پیچید و سرش را بالا برد تا بگوید چیز دیگری لازم ندارد که الاغ راه افتاد.
وقتی به خانه ی قاضی رسیدند، مرد خسیس که خسته و کوفته شده بود، خودش را زودتر از
ملانصرالدین به قاضی رسانید و گفت:
- جناب قاضی ! با هر رنج و زحمتی که بود او را آوردم.
ملانصرالدین با خونسردی افسار الاغ را به چوبه ای که بیرون خانه قاضی بود، بست. بعد هم آرام آرام وارد خانه قاضی شد.
قاضی از
ملانصرالدین پرسید:
- این مرد ادعا می کند که یک کیسه پر از سکه های طلا درخانه تو دارد آیا حرف او درست است؟
ملانصرالدین گفت:
او دیشب به خانه ام آمد و همین حرف را زد؛ اما من نمی فهمم که از چی حرف می زند.
قاضی رو به مرد خسیس کرد و پرسید:
- آیا برای ادعای خود شاهدی هم داری؟
مرد خسیس با ناراحتی جواب داد:
- نه ... ندارم. اما قسم می خورم که سخنم راست است.
قاضی لحظه ای سکوت کرد. به نظرش می رسید که مرد خسیس دروغ می گوید. در همان لحظه
ملانصرالدین گفت:
- جناب قاضی! اگر با من کاری ندارید، دنبال کسب و کار خود بروم که خیلی از روز گذشته است.
مرد خسیس جلوی
ملانصرالدین پرید و راه را بر او بست و در حالی که رو به قاضی کرده بود، گفت:
- جناب قاضی ! ببینید که او چه قدر پررو و بی حیاست. حتی این عبای من را هم از دوشش برنداشته ، دارد می رود.
قاضی با حیرت از او پرسید:
- یعنی ادعا می کنی که عبای تو بر تن اوست؟!
بعد با همان لحن صدا از ملا پرسید:
- ادعای او درست است یا نه؟
ملانصرالدین که سعی داشت لبخندش از چشم قاضی پنهان بماند، لب و چانه اش را جمع کرد و گفت:
- جناب قاضی ! این مرد هر لحظه یک ادعای جدید و تازه می کند. لابد اگر من بیش از این منتظر بمانم، ادعا خواهد کرد الاغی که بیرون بسته ام مال اوست.
مرد خسیس که چشم هایش همه جا تیره و تار می دید، فریاد کشید:
- آری جناب قاضی ! آن الاغ هم مال من است.
قاضی با شنیدن این حرف از کوره در رفت و به مرد خسیس گفت:
- چرا ادعای پوچ و بیهوده می کنی! من خودم دیدم که تو با پای پیاده به خانه ام آمدی و او با الاغ.
بعد از جا بلند شد و با تندی به مرد خسیس گفت:
- زود از این جا برو که اگر بیش از این سخن بگویی، تو را به جرم دروغ گویی و تهمت زدن به دیگران محاکمه می کنم.
مرد خسیس از خانه قاضی بیرون آمد، در حالی که چشم هایش گریان، و پاهایش لرزان و اندیشه اش پریشان بود. در همان موقع چشمش به
ملانصرالدین افتاد که جلوی خانه ی قاضی ایستاده بود و انگار انتظار او را می کشید. خواست راه خودش را بگیرد و برود، اما ملانصرالدین صدایش زد.
مرد خسیس ایستاد .
ملانصرالدین در حالی که افسار الاغ را می کشید، پیش او آمد . اول ، عبا را از شانه هایش برداشت و به او داد و بعد هم افسار الاغ را به دستش سپرد و گفت:
- این عبا و الاغت.
مرد خسیس که باور نمی کرد
ملانصرالدین چنین کاری کرده باشد ، خیره خیره او را نگاه کرد و خواست حرفی بزند که ملا گفت:
- دیشب من با خدای خودم راز و نیاز کردم و تو که حرف و سخن مرا شنیده بودی، خواستی سر به سر من بگذاری و مسخره ام کنی، اما فکر نکردی که ممکن است من از این شوخی تو ناراحت شوم. من هم به فکر تلافی افتادم و خواستم با تو شوخی کنم و سر به سرت بگذارم.
مرد خسیس کمی حالش جا آمد و لبخندی کم رنگ بر لب هایش نشست و گفت:
- پس تو می دانی که آن کیسه ی پر از سکه مال من است؟
ملانصرالدین خندید و گفت:
- آری می دانم.
بعد به راه افتاد و ادامه داد:
- وقتی به خانه رسیدم، کیسه ی پر از سکه های تو را خواهم آورد، نهصد و نود و نه سکه را.
مرد خسیس پرید و دست
ملانصرالدین را گرفت و بوسید. درهمان حال به او گفت:
- چه گونه می توانم از تو سپاسگذاری کنم؟
ملانصرالدین گفت:- فقط با کسی شوخی کن که با تو شوخی داشته باشد. و به راهش ادامه  داد.