پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

زن و چراغ جادو

زنی چراغ جادو پیدا کرد و آنرا مالش داد ، غولی از آن بیرون آمد و به زن گفت: اگه آرزویی داری برآورده می کنم ، زن 1 دقیقه فکر کرد و گفتک آرزو می کنم پاهای لاغر داشته باشم. غول به او نگاه کرد و گفت : همش همین؟ من گفتم که هر چه دلت بخواهد برایت آماده میکنم و تو پاهای لاغر میخواهی؟ مردم از گرسنگی میمیرند ، همه جا جنگ است ، بیماری و فقر بیداد میکند و تو در حالی که میتوانی هر آرزویی بکنی پاهای لاغر میخواهی؟ زن بیچاره که دست پاچه شده بود گفت: خیلی خب ، پاهای لاغر برای همه مردم

داستان طنز

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر
Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی

داستانک خنده دار

بازاریابی گداها:

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به برادرمون بازاریابی یاد بده؟

داستان های شنیدنی

چند داستان کوتاه و شنیدنی

روزی مردی هنگام کوه نوردی پایش لغزید ، ولی خوشبختانه توانست به شاخه ای بچسبد و خود را نگه دارد همچنان که شاخه را محکم گرفته بود ، نگاهی به زیر پایش ، به دره ای به عمق 500 متر کرد
نگاهی به بالا انداخت و حساب کرد تا بالا ی کوه فقط 10 متر فاصله است .نفس زنان فریاد زد :
«
کمک ، کمک ! کسی آن بالا نیست ؟ کمک ! » غرشی به گوش رسید : « من اینجا هستم ، اگر من را باور کنی نجاتت می دهم .» مرد فریاد کنان گفت : « باور می کنم ! تو را باور می کنم ! »صدا گفت : « اگر من را قبول داری شاخه را رها کن تا تو را نجات دهم .» جوان به شنیدن آنچه صدا گفته بود دوباره به زیر پای خود نگریست و به دیدن آن دره ژرف ، دوباره بالا را نگاه کرد و فریاد زد :
«
کس دیگری آن بالا نیست ! ؟ »

ادامه مطلب ...

داستان عاشقانه

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت : من شما را نمی شناسم ؛ ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.

آنها پرسیدند : " آیا شوهرتان خانه است؟ "
زن گفت : " نه ، به دنبال کار بیرون از خانه رفته است."
آنها گفتند : پس ما نمی توانیم وارد شویم ، منتظر می مانیم.

عصر وقتی شوهر به خانه آمد ، زن ماجرا را برای او تعریف کرد ، شوهرش به او گفت : " برو به آنها بگو شوهرم آمده ، بفرمایید داخل "

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند : " ما با هم داخل خانه نمی شویم."
زن با تعجب پرسید :" چرا؟ " یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت :" نام او ثروت است." و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت : " نام او موفقیت است. و نام من عشق است ، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."

زن نزد شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت : " چه خوب ، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!" ولی همسرش مخالفت کرد و گفت : " چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟"

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید ، پیشنهاد داد که بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.

سپس مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت : کدام یک از شما عشق است ، او مهمان ماست.

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتاند. زن با تعجب پرسید: " شما چرا می آیید؟"

پیرمردها با هم گفتند : " اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید ، بقیه نمی آمدند ، ولی هر جا که عشق است ، ثروت و موفقیت هم هست.

حکایتی از بهلول

پس گربه کجاست؟؟!!

یک روز بهلول یک من ( سه کیلوگرم) گوشت خرید ، به خانه برد ، به زنش گفت : من امشب مهمان دارم این یک من گوشت را برای شام آنان کباب کن!
پس از رفتن او ، زنش بلافاصله گوشت ها را کباب کرد و چند نفر از خانم های همسایه را دعوت کرد و با هم کباب سیری خوردند.
شب وقتی بهلول به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت ، زن گفت: من در حال درست کردن آتش بودم که گربه آمد و تمام گوشت ها را برد و خورد!!
بهلول بدون درنگ رفت ، گربه را که در گوشه حیات نشسته بود گرفت : ترازویی آورد و گربه را وزن کرد. وزن گربه درست یک من ( سه کیلو ) بود. بهلول با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت :
اگر این گربه است پس گوشت کجاست؟
و اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟؟؟



حکایت های شیرین فارسی

خواجه و غلام بخیل

آورده اند که خواجه ای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که به هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه گفت : ای غلام ، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت : ای خواجه ، خطا گفتی. می بایست گفت : در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیک تر است. پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.

 

گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار

بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.

 

مرد کوفی و کودکان

یکی از بزرگان حکایت می کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت ، آن مرد برمی خواست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می گرداند. چون صبح شد ، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می گردانیدی ، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت : کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند ، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند ، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.