پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

Sms و پیامک های جدید 88

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

لبخند کم خرج ترین آرایش چهره است.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

می دونی فرق تو با میرزانوروز چیه؟
اون پول داشت کفش نمی خرید، تو موبایل داری
sms نمی دی..

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

عابر شهر چشاتم دل من اهل ریا نیست، اونی که مثل تو باشه حتی تو قصه ها نیست.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

فضای تنگ دلم تو را بهانه می کند، نگاه من تو را نشانه می کند، تو بیش از این غمگین مکن دل پر از غم مرا، زمانه را ببین که با دلم چه می کند.؟

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

سه چیز برنمی گرده: سنگی که پرتاب میشه، زمانی که می گذرد، و حرفی که زده میشه..

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

ترس شب را دیدم از خدا روشنایی روز را خواستم، آنگاه که غوغا و نامردی روز را دیدم از او آرامش شب را خواستم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن و برای اداره دیگران از دلت...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

ترس شب را دیدم از خدا روشنایی روز را خواستم، آنگاه که غوغا و نامردی روز را دیدم از او آرامش شب را خواستم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

زندگی شهد گل است، زنبور زمانه میمکدش آنچه باقی می ماند خاطره هاست.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

شاد باش که از شادی تو دلشادم، تا تو شادی زغم هر دو جهان آزادم، لذت زندگی ام همه خرسندی توست، بی وفایم گر وفایت برود از یادم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

زندگی ریاضیات است.، اگر خوبی ها را جمع کنیم، بدی ها را تقسیم کنیم، شادی ها را ضرب کنیم ، غم ها را تقسیم کنیم ، عشق را به توان برسانیم ، آن گاه خواهیم توانست معادله چگونه زیستن را حل کنیم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

خیال نکن بی خیال از تو روزگارتم، به فکرتم به یادتم، زنده به انتظارتم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

تقدیم به کسی که در کنارم نیست اما حس بودنش به من شوق زیستن می دهد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

کلامت گرم و شیرین چون ترانه، نگاهت دل فریب و شاعرانه، منم قایق به روی موج دریا، توی ساحل توی لطف و کرانه..

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم فراموش نشدنی نه حاشیه ای باشیم از یاد رفتنی..

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

می دونی پیام خالی یعنی چی؟
یعنی به یادتم ولی حرفی برای گفتن ندارم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

 

دوران کودکی نوابغ

درباره کودکی ادیسون می نویسند: اولین معلمش او را خنگ و کودن نامید. پدرش به این نتیجه رسیده بود که او ابله است و مدیر مدرسه خطاب به او گفته بود: تو هرگز در هیچ کاری به جایی نمی رسی؛ ولی مادرش به تعلیم و تربیت او همت گماشت و او 1000 اختراع به ثبت رسانید.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

پدر و مادر انیشتن ، فکر می کردند که فرزندشان عقب افتاده است، زیرا تا نه سالگی قادر به تکلم نبود. بارها معلمین به خاطر کارنامه ی بدش ، از او خواستند که مدرسه را رها کند و دنبال کار دیگری برود.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

داروین ، در مدرسه آن قدر تنبل بود که روزی پدرش به او گفت:
- کار تو فقط بازی با سگ ها، گرفتن موش ها و تیر و کمان بازی است؛ تو باعث سرافکندگی خانواده ات هستی.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

جمال عبد الناصر – یکی از ریئس جمهورهای مصر – کارنامه ی تحصیلی درخشانی نداشت؛ او بین سنین 6 تا 16 سالگی فقط چهار کلاس را طی کرد. در دوران دبیرستان به علل دیدگاه های سیاسی خودش، همواره با معلمین خود درگیری لفظی پیدا می کرد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

هنری فورد – مخترع مشهور آمریکایی که اتوموبیل فورد را به بازار عرضه کرد، در کودکی فاقد استعدادهای علمی و ادبی بود، ولی پس از چندی ، استعدادهای فنی خود را بروز داد و جهان را بر چهار چرخ سوار کرد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

نیوتون ، یکی از مغرهای متفکر تاریخ بشر بود که در نوجوانی هیچ نشانه ای از تفکر و نبوغ از خود نشان نداد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

جیمز وات – مخترع ماشین بخار – کودکی نحیف و ظریف بود و اغلب مورد آزار همکلاسی های خود واقع می شد. او همیشه از یک سر درد مزمن رنج می برد؛ اما هنگامی که به 13 سالگی رسید، آرام آرام آثار و نشانه های هوش و ابتکار و نبوغ در او آشکار گشت.

حکایت های شنیدنی

بیمار خیالی

در قدیم ، استادی که در مکتب درس می گفت، به کودکان خیلی سخت می گرفت . او هیچ روزی را تعطیل نکرده و ساعت تفریح به آنها نمی داد.
کودکان از رفتار او به تنگ آمده بودند، تصمیم گرفتند تا استاد خویش را خانه نشنین کنند.
آنها نقشه ای کشیدند و یک روز صبح، به نوبت پیش استاد آمدند و گفتند:
- بلا دور است استاد! چه شده که صورت شما، رنگ پریده می باشد؟! مگر خدای ناکرده تب دارید؟!
در اثر سخنان یکسان و بدون اختلاف بچه ها، استاد درباره سلامتی خویش مشکوک شد و لنگان لنگان به خانه آمد تا استراحت کند.
همسر استاد که از مراجعت بی موقع شوهر خویش متعجب شده بود، علت را پرسید.
استاد به خشم بر سر او فریاد زد:
- ای زن! تو چرا نسبت به من بی توجهی!؟ آیا نمی بینی که من بیمار هستم و رنگ چهره ام پریده است؟
زن که حیرت کرده بود،خواست حرفی بزند؛ اما استاد بر سرش فریاد کشید:
- خاموش باش و بگذار آسوده باشم.
از سوی دیگر ، کودکان که در اتاق درس باقی مانده بودند، متوجه شدند استاد قصد ندارد آنها را تعطیل کند؛ زیرا همسر او پیغام آورد که:
 - در همین جا باقی بمانید و درس خویش را مطالعه کنید، تا هنگام تعطیل روزانه شما فرارسد.
یکی از کودکان که زیرک ترین آنها بود، به دیگران گفت:
- دوستان! می دانید که اتاق استراحت استاد ما چسبیده به همین اتاق درس است پس باید کاری کنیم که نقشه ی ما تا به آخر اجرا شود، کودکان گفتند:
- هر چه بگویی، آن کنیم.
کودک زیرک نقشه خود را به آنها توضیح داد.
چند دقیقه بعد، استاد که لحاف را روی سرش کشیده و بدنش خیس از عرق گشته بود، احساس ناراحتی کرد.
سرش را از لحاف بیرون کشید و متوجه شد که سروصدای زیادی از اتاق کناری می آید. از داخل بستر، فریاد کشید:
- چه می کنید؟ این قیل و قال برای چیست؟
کودکان یکصدا و دسته جمعی پاسخ دادند:
- استاد عزیز و بیمار! ما داریم درس خود را مرور می کنیم!
استاد که تحمل این سروصدا را نداشت به اندوه صدا برآورد:
- مگر نمی دانید که من بیمار هستم؟!
کودکان پرسیدند:
- چه کنیم استاد؟
استاد که احساس می کرد سخن گفتن برای او زیان دارد، با ناراحتی فراوان گفت:
- مکتب تعطیل است. بروید به خانه هایتان.
کودکان هلهله کنان و با شادی فراوان ، مکتب را ترک کرده و به سوی خانه های خویش بال گشودند.

تعطیلی چند روزه مکتب ، مادران کودکان را به یاد استاد انداخت. پس دسته جمعی به مکتب خانه رفتند و از حال استاد خبر گرفتند.
استاد که بر اثر تلقین به خودش، احساس می کرد که خیلی حالش وخیم است، خطاب به مادران به ستوه آمده از دست کودکان گفت:
- من به اندازه ای در کار غرق گشته بودم که هرگز می فهمیدم در درونم چه می گذرد. کودکان شما بودند که من را متوجه بیماری ام ساختند!

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
حکایت آموزنده

گفتار حکیمانه

شاگردی از استاد خویش پرسید:
- چه چیز است که ارزش انسان را از بین می برد؟
استاد پاسخ داد: طمع
شاگرد پرسید:
- در جهان ، چه کسی را بیگانه پندارم؟
پاسخ شنید: کسی که نادان ترین مردم است .شاگرد سوال کرد:
- چه انسانی از همه نیک بخت تر می باشد؟
استاد گفت: آنکه کردار به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی.پرسید:
- نشانه دوست خوب چیست؟
استاد به او چنین نشان داد: کسی که خطای تو پوشد و پندت دهد، و رازت را آشکار نسازد و بر گذشته ات افسوس ندهد که چنین باید می کردی و نکردی. آخرین پرسش شاگرد چنین بود:
- از آموختن علم، چه یابم؟
استاد گفت : اگر شخص بزرگی باشی، نامدار می گردی. اگر هم فقیر باشی، توانگر خواهی شد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

 

حکایت های جالب

آسمان سوراخ سوراخ

ابن سینا می گوید:
- من بیاد دارم که بسیار خردسال بودم. یک روز مادرم مرا خوابانیده بود. در آن روز آسمان را سوراخ سوراخ می دیدم.
سخن ابن سینا را برای مادرش نقل می کنند.
مادر ابن سینا می گوید:
- وقتی حسین ( ابن سینا) به دنیا آمد، بنا بر رسمی که در شهر ما رایج می باشد، او را روی زمین و در زیرآسمان می خواباندم. من غربال را روی او می گذاشتم تا حیواناتی چون مرغ و گربه و .... به او صدمه نزنند، و خودم به انجام کارهای خانه سرگرم می شدم. اینکه او آسمان را سوراخ سوراخ می دیده است، همان خاطره ای است که از روزنه غربال در ذهن خویش دارد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
حکایت های طنز

نصیحت معلم

مادری فرزند خود را نزد معلم برد و گفت:
- این پسر مرا اطاعت نمی کند، او را بترسانید!
معلم که ریش درازی داشت، آن را جمع کرده و در دهان خود فرو برد و به کله اش حرکت شدیدی داد و چنان فریادی کشید که زن، از وحشت نقش بر زمین شد.
وقتی به هوش آمد، به معلم گفت:
- زهره ی مرا بردی. من از شما خواستم که پسر را بترسانی؛ نگفتم که مادر را بترسانید!
معلم پاسخ داد:
- فرقی ندارد؛ وقتی عذاب نازل شود، خشک و تر با هم می سوزند.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

امام حسن عسگری (ع) در کودکی

روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)

------------------ jok20.blogsky.com -----------------
مشکل مسکن

آموزگاری از شاگرد خود پرسید:
- پرجمیعت ترین نقاط دنیا کجاست؟
شاگرد پاسخ داد:
- خانه ما ؛ زیرا در یک اتاق کوچک، من با پدر و مادرم و سیزده خواهر و برادر زندگی می کنیم.
در مطبوعات آمده بود که جسد مردی را در پاریس ، بر اثر ناتوانی بازماندگان در خرید قبر مناسب، ایستاده و سرپا دفن کردند.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید عاشقانه

از شاخه گل اگر نچینمت میمیرم، ای عادت چشم های بی حوصله ام یک روز اگر نبینمت میمیرم....

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید عاشقانه

ای دوست به جز عشق تو در سر هوسی نیست، جز نقش تو بر صفحه دل نقشی نیست.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

هیچ تمدنی از برون مغلوب نخواهد شد مگر از درون ویران شود.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

اگر نمی توانی بالا بروی سیب باش تا افتادنت اندیشه ای را بالا ببرد.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید عشقولانه

اگه یه وقت دیدی تو دلت ماهی شنا می کنه تعجب نکن، چون دلت دریاست.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

وقتی انگشتاتو به سمت کسی اشاره می کنی و اونو مسخره می کنی اگه خوب دقت کنی می بینی که سه تا از انگشتات به سمت خودته...

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

منتظر کسی باش که اگه حتی در ساده ترین لباس بودی حاضر باشه تو رو به همه دنیا نشون بده و بگه که : " این دنیای منه "

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

من نمی رفتم به غربت، تو فرستادی مرا، گر بمیرم من به غربت ، آه من گیرد تو را.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید88

صد بار به سنگ کینه بستند مرا، از خویش غریبانه کسستند مرا، گفتند همیشه بی ریا باید زیست ، آیئنه شدم باز شکستند مرا.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید 88

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس می کند می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد زمانی را که می توانست اما نخواست.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید عاشقانه

گویند ضریح نگاه تو معجزه دارد ای کاش زائر چشمان تو بودم.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

اس ام اس های جدید عاشقانه

قلب من در قلب تو در جان توست، قلب من در هر کجا خواهان توست، قلب من در قلب تو خورده گره، نکند ناز کنی باز کنی این دو گره.

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

سایت جک و خنده بهترین و جدیدترین جوک ها اس ام اس ها داستان ها و حکایت ها و مطالب شنیدنی فقط در سایت جک و خنده

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

داستان های جالب

ملانصرالدین و لحاف ملا

سرمای زمستان در شب، شدت می گرفت. مردم در اتاق هایشان زیر پتو و لحاف، خودشان را مچاله می کردند تا گرم تر شوند و زودتر خوابشان ببرد.
در یکی از همین شب های زمستان، ملانصرالدین تازه چشم هایش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید.
از بیرون خانه سروصدا می آمد. ملانصرالدین سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گوش تیز کرد:
چند نفر هیاهو و داد و فریاد به راه انداخته بودند و حرف هایی می زدند. ملانصرالدین هر چه دقت کرد، نفهمید که آن عده چه می گویند. روی آرنج نیم خیز شد و به همسرش که در گوشه ای دیگر خوابیده بود نگاه کرد:
همسر ملا خواب خواب بود.
ملانصرالدین زیر لب نجوا کرد:
- انگار کر شده و این همه سروصدا را نمی شنود.
هوا خیلی سرد بود و او حاضر نمی شد که به هیچ قیمتی از زیر لحاف بیرون بیاید؛ اما کسانی که در کوچه هیاهو برپا می کردند و عربده می کشیدند دست بردار نبودند. کنجکاوی ملانصرالدین تحریک شده بود و او می خواست ببیند بیرون خانه اش چه خبر است و این سروصدا چیست.
عاقبت طاقت نیاورد و از جا بلند شد؛ اما برای این که از سوز سرما در امان بماند ، لحاف را هم برداشت و آن را روی سرش کشید. از اتاق داشت بیرون می رفت، پایش به پای همسرش خورد. زن که ناگهان از خواب پریده بود، از هیبت ملای لحاف کشیده جیغ کشید.
ملانصرالدین لحاف را از سرش کشید و با تندی به همسرش گفت:
- چیه ؟! من هستم زن ! چرا جیغ می کشی؟
زن ملا چشم هایش را مالید و گفت:
- ترسیدم مرد حسابی! حالا داری کجا می ری؟
ملانصرالدین در اتاق را باز کرد و گفت:
- می روم ببینم توی کوچه چه خبره.
زن ، خواب آلوده و با حیرت گفت :
- کوچه ؟! آن جا چه کار داری؟
ملانصرالدین که عصبانی شده بود ، با صدای بلند گفت:
- کر شده ای و این همه سروصدا را نمی شنوی.
زن که تازه متوجه سروصدا شد، چیزی نگفت و سر جایش خوابید.
ملانصرالدین قدم به کوچه گذاشت. چند مرد ولگر با همدیگر شوخی می کردند و عربده می کشیدند. همین که چشم آن ها به ملانصرالدین لحاف به سر افتاد، لحظه ای خیره خیره نگاهش کردند. بعد یکی از آنها جلو دوید و لحاف را از سر ملانصرالدین برداشت. ملا فریاد کشید:
- چه کار می کنی؟ از لحاف من چه می خواهی؟
مرد ولگرد به جای این که جواب ملانصرالدین را بدهد ، پا به فرار گذاشت. دوستانش هم دنبال او دویدند.
ملانصرالدین عصبانی و ناراحت به خانه برگشت. وقتی داخل اتاق شد، همسرش هنوز بیدار بود و پرسید:
- ملا! توی کوچه چه خبر بود؟
ملا که حوصله جواب دادن به همسرش را نداشت، تند تند گفت:
- خاموش باش ای زن! آن همه غوغا بر سر لحاف ملا بود که آن را از سرم کشیدند و بردند.

خنده بازار

ملانصرالدین و گردوی مجانی

گرمای تابستان سروصدای بچه هایی که تو کوچه بودند و دنبال هم می دویدند و بازی می کردند، خیلی زیاد شده بود.
ملانصرالدین یک طرف صورتش را به بالش چسبانید. کف دستش را روی گوشش گذاشت تا شاید بتواند از آن همه هیاهو و داد و فریاد بچه ها در امان باشد و خوابش ببرد. اما بی فایده بود. در آن وقت روز و داغی هوا خیلی کلافه شده بود. برای خودش نقشه ای کشید و از جا بلند شد.
در خانه که باز شد، بچه ها لحظه ای دست از بازی کشیدند. ملا با دست به آنها اشاره می کرد که پیش او بیایند. وقتی همگی دور ملا حلقه زدند، خبر مهمی را از او شنیدند:
- آهای بچه ها ! خبر دارید که سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند؟
بچه ها با حیرت گفتند:
گردوی مجانی؟!
ملا نفسی تازه کرد و گفت:
- درست شنیدید؛ گردوی مجانی.
بچه ها نگاهی به هم انداختند و برای این که از این تقسیم گردو عقب نمانند، شروع به دویدن کردند و در همان حال فریاد می کشیدند:
- گردوی مجانی.
کوچه در یک لحظه خلوت شد و ملا با خوش حالی آهی از سینه بیرون داد و به زودباوری بچه ها خندید. در حیاط را بست و خواست استراحت کند؛ اما ناگهان بر جا میخکوب شد. انگار کسی در گوش او زمزمه می کرد:
- گردوی مجانی! سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند.
پس گردنش خارش گرفته بود. در حالی که آن را می خاراند، زیر لب گفت:
- شاید هم خبر درستی باشد.
بعد سرش را بالا و پایین برد و با لحن حق به جانبی گفت:
- چرا من از بچه ها عقب بمانم! و با عجله دوید و از خانه خارج شد. در همان حال که به طرف خیابان می دوید، تند تند با خودش گفت:
- عجله کن آدم عاقل! اگر دیر برسی، گردوها را تقسیم می کنند و به تو چیزی نخواهد رسید.

 

------------------ jok20.blogsky.com -----------------

بهترین جک ها اس ام اس ها و حکایت ها و داستان های طنز شیرین و خواندنی و جالب فقط درسایت جک و خنده jok20.blogsky.com