پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

حکایت ها و داستان های عبرت آموز

از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه زنی از حد گذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد.
گفت : چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند چگونه؟
گفت : اگر به نمک دهم ، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم ، یک هفته ، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم ، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های عبرت آموز 

در زمان مبارک حضرت رسول، کفار را می گفتند که درویشان را طعام دهید. ایشان می گفتند که درویشان بندگان خدایند، اگر خدا خواستی ، ایشان را طعام دادی. چون او نمی دهد، ما چرا بدهیم؟ چنان که در قرآن مجید آمده است « انطعم من لو یشاء الله اطعمه ان انتم الا فی ضلال مبین»
پس واجب باشد که بر هیچ آفریده رحمت نکنند و به حال هیچ مظلومی و مجرمی و محتاجی و مبتلایی و گرفتاری و مجروحی و یتیمی و عیال واری و درویشی و خدمتکاری که بر در خانه، پیر یا زمین گیر شده باشد، التفات ننمایند، بلکه برای رضای خداوند آن قدر که توانند، اذیتی بدیشان رسانند تا موجب دفع درجات و خیرات باشد، و در قیامت در « یوم لا ینفع مال و لابنون» ( روزی که نه مال دنیا به کار آید و نه فرزندان ) ، دست او را بگیرد.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های پند دهنده

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چطور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند. گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغمبر.

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت ها و داستان های پند دهنده و عبرت آموز 

درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست. گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.

نظرات 3 + ارسال نظر
بهمن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ب.ظ http://www.kharid100ir.mihanblog.com

عالیه ولی کمه

گراد یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ب.ظ

مرسی جالب بود.

ابی شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ق.ظ http://www.asheghi100.blogfa.com

جلب بود راستی دوست داری لینکم کن منم لینکت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد